انتخاب رشته و ارزش‌گذاری‌های متفاوت

دانش‌آموز پایه دهم

«وقتی تصمیمی که گرفته‌ای با چیزی که محیط از تو انتظار دارد در تناقض است.»

در اکثر موارد دانش‌آموزان سال سوم راهنمایی (نهم) نمی‌توانند رشته مورد علاقه خود را انتخاب کنند. همیشه دلایل مختلفی در این تصمیم‌گیری موثرند و خواسته شخص دانش‌آموز بخش کم‌رنگی از این مسئله بسیار مهم است.

به شخصه با چنین موردی در رابطه با خود و برخی از دوستانم مواجه شده‌ام. من از کلاس هشتم که تصمیم گرفتم چه رشته‌ای را انتخاب کنم دوست داشتم در دبیرستان رشته علوم انسانی و در دانشگاه ادبیات فارسی بخوانم. حتی آنقدر عاشق علوم انسانی بودم که می‌خواستم جزو نفرات برتر کنکور بشوم و در دانشگاه دو رشته‌ای فلسفه و ادبیات بخوانم. بعد از تمام شدن درسم در ایران به انگلستان بروم و در آنجا ادبیات انگلیسی بخوانم. همیشه عاشق تدریس و معلمی بودم و قصد داشتم بعد از تمام شدن درسم تدریس را در چند مقطع متفاوت شروع کنم. عادت داشتم و دارم که درمورد همه چیز بنویسم، خوب گوش بدهم و خیلی خوب نگاه کنم و گذرا از همه چیز رد نشوم. برای مثال می‌رفتم تجریش و گوشه‌ای می‌نشستم و آدم‌ها را نگاه می‌کردم. خیلی با دقت به مسائل مهم و بی‌اهمیت بقیه توجه و همه این وقایع را در ذهنم ضبط می‌کردم. علت اینکه دوست داشتم در مقاطع مختلف درس بدهم این بود که دغدغه‌های ذهنی شاگردان چندین سال آینده‌ام را در سن‌های مختلف با افکار هم دوره‌ای‌های خود مقایسه کنم و در نهایت از این مقایسه یک کتاب خوب بنویسم.

به خودم قول داده‌ام که هرگاه معلم شدم، با بی‌حوصلگی‌های خود افکار باز و مسخ نشده دانش‌آموزانم را از بین نبرم. ادبیات را طوری تدریس کنم که به آن به عنوان یک درس نگاه نکنند و ارتباط آن را با داشتن تاریخ و جامعه‌ای بهتر درک کنند.

می‌گفتم، کاش معلم ادبیات یا فلسفه‌ای داشتم که برایم وقت می‌گذاشت تا در رابطه با رمان‌ها، شعرهای نو و کلاسیک و…. با او صحبت کنم و بتوانم از اطلاعات فراتر او استفاده کنم. به خودم قول داده‌ام که هرگاه معلم شدم، با بی‌حوصلگی‌های خود افکار باز و مسخ‌نشده دانش‌آموزانم را از بین نبرم. ادبیات را طوری تدریس کنم که به آن به عنوان یک درس نگاه نکنند و ارتباط آن را با داشتن تاریخ و جامعه‌ای بهتر درک کنند. فلسفه را چنان درس بدهم که آنها همه چیز را به چالش بکشند، سریع قانع نشوند، از اشتباه بودن برخی از باورهایشان ناراحت نشوند و سعی کنند از زوایای متفاوتی به مسائل نگاه کنند. طوری غرق نوشتن شوند که مانند الان ما نگویند: «خب دیگه سر انشا هم می‌خوابیم».

آنقدر سرتان را درد آوردم که بگویم خیلی عاشق این رشته هستم و هیچوقت فکر نمی‌کردم که در این راه بزرگترین مانعم تفکرات خانواده‌ام باشد. در خانواده من هیچکس انسانی نخوانده است و در میان آنها رشته تعریف‌شده‌ای نیست. اعتقاد دارند که انسانی را برای دانش‌آموزان خنگ و کم‌هوش گذاشته‌اند و در نهایت عاقبت همه آنها بدبختی است. همواره تلاش خود را کرده‌ام تا اهمیت رشته‌هایی مانند روانشناسی، فلسفه، جامعه‌شناسی، ادبیات، تاریخ و… را به آنها بفهمانم. در ظاهر ژست فرهنگی می‌گرفتند و تأییدم می‌کردند اما در نهایت این رشته را برای من «بی‌کلاس» می‌دانستند. بالاخره فهمیدم که باور آنها عمیق‌تر از چیزی است که فکرش را می‌کردم! این «بی‌کلاس» بودن فقط به انسانی محدود نمی‌شد. من از بچگی دوست داشتم یک ساز سنتی یاد بگیرم اما آنها باور داشتند تنها ساز باکلاس پیانو است. برایتان تعریف نکنم که چندتا کلاس پیانو عوض کردم تا بالاخره بی‌خیال من شدند.

در خانواده من هیچکس انسانی نخوانده است و در میان آنها رشته تعریف‌شده‌ای نیست. اعتقاد دارند که انسانی را برای دانش‌آموزان خنگ و کم‌هوش گذاشته‌اند و در نهایت عاقبت همه آنها بدبختی است.

اول‌ها که گفتم می‌خواهم انسانی بخوانم خیلی دعوا شد، خیلی گریه کردم، خیلی قهر کردیم و در نهایت حرف حرف آنها بود. پدرم می‌گفت اگر می‌خواهم انسانی بخوانم اصلاً نباید مدرسه بروم. در آخر رشته تجربی را برایم انتخاب کردند و یک سال در آن رشته فقط سختی کشیدم. از طرف دیگر مدرسه این موضوع را درک نمی‌کرد و از من انتظار می‌رفت که مانند سال‌های قبل جزو سه نفر اول پایه باشم. چندبار سعی کردم با گرفتن نمرات پایین و حتی تک‌رقمی و ادعای یاد نگرفتن برخی از درس‌ها به خاطر عدم علاقه اعتراض خود را نشان دهم که متأسفانه به جز جنگ اعصاب چیز دیگری دستگیرم نشد. پدرم خیلی رک به من می‌گفت که به نظرش ادبیات رشته بیخودی است. در نهایت اگر او راضی می‌شد بقیه مهم نبودند. اما این وسط چیز دیگری هم بود که به شدت آزام می‌داد: ادعاهای دروغین سایر افراد و به ویژه مادرم! از طرفی ظاهر خود را حفظ می‌کردند که در نهایت هر اتفاقی افتاد فکر کنم طرف من بوده‌اند و البته نگران فرم فرهیختگی خود نیز بودند که نمی‌دانم چرا تازگی مد شده است! از طرفی هم تمام تلاش خود را می‌کردند تا به قول معروف زیرخاکی جلوی من را بگیرند. به عنوان مثال سر رفت و آمد کلاس‌های ادبیات یا سر تجربه‌های ادبی مانعم می‌شدند.

یک روز با خود گفتم نکند آنها درست می‌گویند و من اشتباه می‌کنم؟ برای همین این بار از راه تجربی پی قضیه را گرفتم. سر کلاس‌های المپیاد ادبی و کلاس‌های ادبیات دانشگاه رفتم تا با شیوه تخصصی خواندن ادبیات آشنا شوم. سر کلاس‌های فلسفه رفتم با افراد زیادی که این رشته‌ها را خوانده بودند صحبت کردم، از تجربه‌هایشان پرسیدم و از سختی‌ها و خوشی‌ها سوال کردم. در آخر من مصمم‌تر شده بودم اما ناچار بودم که این رویاها را به آینده موکول کنم.

مسئله دیگری هم وجود دارد. من یکی از دبیران ادبیات مدرسه‌ام را خیلی دوست دارم و از او بارها تعریف کرده بودم و فکر نمی‌کردم مشکل‌ساز شود! مادر و پدرم باور دارند که علاقه من به این خانم است نه به ادبیات! البته این موضوع را بیشتر بهانه کرده‌اند. و چیزی که خیلی آزارم داده این است که این معلم هم همین باور را دارد با اینکه هیچ شناختی از من ندارد. بدتر آن است که این را به خانواده‌ام گفته است و باور بسیار اشتباه خود را به آنها القا کرده است. او برای من خیلی عزیز است اما این را هیچکس بهتر از من نمی‌داند که علاقه من به ادبیات هیچ ارتباطی با ایشان ندارد. قطعا با کلی گرفتاری ۳ تا پژوهش ادبی همزمان قبول نمی‌کردم مگر اینکه برایم تکلیف حساب نمی‌شدند بلکه تفریح بودند. همیشه این مثال را می‌زنم. معلم شیمی‌ای دارم که برایم بسیار بسیار محترم و عزیز است اما همچنان از درس شیمی نفرت دارم.

همواره تلاش خود را کرده‌ام تا اهمیت رشته‌هایی مانند روانشناسی، فلسفه، جامعه‌شناسی، ادبیات، تاریخ و … را به آنها بفهمانم. در ظاهر ژست فرهنگی می‌گرفتند و تأییدم می‌کردند اما در نهایت این رشته را برای من «بی‌کلاس» می‌دانستند.

از جهتی که خانواده‌ام به آینده شغلی ادبیات نگاه می‌کنند شاید حرفشان درست باشد. جامعه ما به این رشته‌ها اهمیت زیادی نمی‌دهد. می‌دانم درآمد یک پزشک حرفه‌ای یا یک برنامه‌نویس قدر را نخواهم داشت، اما این دیگر به من مربوط است، که برایم چقدر کافی است و چه چیزهایی خوشحالم می‌کنند. کی گفته که همه باید خانه دو طبقه و ماشین بنز داشته باشند؟! یکی از معلمانم به خانواده‌ها حرف زیبا و درستی می‌زند. می‌گوید فرض کنید فرزندتان یک جراح قلب پولدار است. خانه‌ای زیبا و بنز آخرین ورژن دارد، اما همیشه بعد از کار سیگاری روشن می‌کند و می‌گوید: پس من کی می‌میرم؟! شما این را می‌خواهید؟ یا اینکه فرزندتان یک خانه کوچک داشته باشد اما هر روز با خوشحالی بیدار شود، نیمرو درست کند، رمان بخواند و سپس سوار دوچرخه‌اش شود و با شادی سر کار برود؟

درست است که من الان این فرصت را ندارم که در رشته‌ مورد علاقه‌ام درس بخوانم اما این بدین معنا نیست که این فرصت را بدست نخواهم آورد. سعی می‌کنم این مدت نسبتاً سخت را با کارهای مرتبط با آن رشته اندکی شیرین کنم. به عنوان مثال تمام کتاب‌های انسانی را گرفتم و آنها را مطالعه می‌کنم. شعر می‌خوانم، کتاب می‌خوانم، فکر می‌کنم، می‌نویسم و…

بعد کنکور حتما تدریس را در مقاطعی که امکانش باشد شروع خواهم کرد. فعلا تصور می‌کنم که در حال خواندن یک داستان غم‌انگیزم اما به عشق پایان زیبا و معنادارش ۶۰۰ صفحه اول کتاب را ناچار می‌خوانم.

پاسخ دهید

لطفا نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید