یگانه م.، یک دانشجوی ترم اولی – گوشه دیوار زانوانش را بغل گرفته و میان دو دسته صندلی که تا سقف بلند مدرسه بالا رفتهاند، کز کرده است. دیدن اشکهایش دل دوست دو سالهاش را به درد میآورد، دلِ یگانه هفده ساله را. نزدیکش میرود و کنارش روی زمین یخزده دبیرستان مینشیند. سردی زمین لرزش خفیفی در جانش میاندازد. اواسط زمستان این ناحیه از مدرسه، آن هم بیکاپشن و سوئیشرت واقعاً سرد است و یخزده. خیر سرش در مدرسه غیردولتی درس میخواند!
– سوگل؟
دختر با چشمانی متورم توجهی به صدای دوستش نمیکند.
– مهسا کجاست؟ چرا نمیآد؟
خوب میداند مهسا کیست. دخترک دوست سوگل بود. به دبیرستان نرسیده، یک بیصفت او را کشت. آری! درست خواندید، او را کشتند. کشتن همیشه به معنای این نیست که یک چاقو بردارند و زیر گلویت بگذارند و شاهرگت را بزنند. روح این دختر را به یغما بردند و او تیغ را روی رگش گذاشت و چند سالی میشد که دیگر نفس نمیکشید.
– میاد، تو راهه!
نمیدانست الاسدی دقیقاً چه تاثیراتی میگذارد. ترسید راستش را بگوید و سوگل را دیوانهتر کند.
– این جا چه خبره؟
صدای آرام و مقتدر سعادت، باعث شد سرش را برگرداند و به چشمان زن، از زیر عینک هریپاتریاش خیره شود. همهکاره مدرسه. یگانه هنوز به این زن آنقدرها هم اعتماد نداشت. سوگل را به حال خود میگذارد و سعی میکند برای سعادت توضیح بدهد که کنکور و درس، ذهن سوگل را مشغول کرده است و اتفاق دیگری رخ نداده؛ اما میدانست در دروغ گفتن مهارتی ندارد. دستانش یخ کردهاند و صدایش میلرزد. تازه چند روز پیش با دروغی که از جانب کادر بهاصطلاح دلسوز این مدرسه شنیده بود و فاتحه دوستیاش با زهرا را خوانده بود، کنار آمده بود که این مسئله ذهنش را درگیر کرد و حالا میان سعادت و این که نفهمد چه بر سر سوگل آمده، گیر کرده است. در این سال سرنوشتساز که خودش هم میدانست درس مهمترین بخش زندگیاش است، ذهنش درگیر هزار ماجرا شده که همهاش به نحوی به همین دبیرستان باز میگردند. هرطور شده سعادت را به دفترش برمیگرداند. نفس عمیقی میکشد و سوگل را در آغوش میگیرد. نمیدانست تنها اینجا بچهها با این مسائل دست و پنجه نرم میکنند یا نوجوانی است و هزار داستان و دردسر؟ سوگل آرام میگیرد. بوسهای بر گونه سوگل مینشاند و بغض میکند. با تمام توان و از ته دل فریاد میزند:
– خدا!