تسهیلگر فلسفه برای کودکان – پیشینه تاریخی هزاران ساله استبداد در این سرزمین که ناشی از هرج و مرج حاکم بر شرایط جغرافیایی بوده است، تبعات زیان بار و غیرقابل جبرانی بر تن خسته این خاک نهاده است. یکی از جدیترین این تبعات، آموزش ناخودآگاه فرهنگ تبعیت فرد زیردستی از فرد بالا دستی است که در تمام نهادها این ربط و نسبت بازتولید میشود؛ زیرا براین باورند که رئیس از آنجا که رئیس است، لایق فرمانبرداری است. این امر به شکل بیماری واگیردار در همه نهادها من جمله خانواده، مدرسه، دانشگاه، اداره و… وجود دارد، و نه تنها فردبالادستی این انتظار را دارد که از وی تبعیت بیچون و چرا گردد، بلکه هر کس که در این سیستم پرورش یافته باشد، خود را در همین قالب میبیند.
باید بدانیم فرهنگ تبعیتِ بیچونوچرا عمیقترین ریشهها را در دل تاریخ سیاسی و اجتماعی ما دارد. جایی که اولین نشانههای آن را میبینیم محیط خانواده و سپس مدرسه است، که در آن ارتباط نسبت میان شاگرد و معلم کاملا قابل رویت است. ما در این نوشته به این نسبت میپردازیم و تاثیر آن را در آتیه کودکانمان بررسی میکنیم.
این ربط و نسبت میان شاگرد (فرد پاییندستی) و معلم (فرد بالادستی) که از جلوههای همان عقبه تاریخی است، به سادگی دیده میشود. دائما از کودکان خواسته میشود که از معلم خود بیهیچ چونوچرایی فرمان ببرند، یا در خلال درس دادن سوال یا پرسشگری نکنند؛ به گونهای که ثابت گردد که رئیس کلاس کیست. کودک یا نوجوان حق سوال از آنچه که در کلاس میگذرد را ندارد و هر کودکی خلاف آن رفتار کند مورد تادیب قرار میگیرد؛ یا حتا مدیر و ناظم از معلمها میخواهند که سلطهی آنها بر کلاس به گونهای باشد که کودکان جز شنوندگان خوب کلاس نقش دیگری در اداره کلاس نداشته باشند. این درخواست نه تنها از سوی معلم مدام بیان میشود، بلکه از سوی مدیران مدرسه نیز مدام یادآوری میشود و معلمی قابل اعتماد است که توانایی «ساکت نگهداشتن دانشآموزان» را داشته باشد و باز، ارزش در تربیت کودک این است که «بچه، حرف گوش کن» بار بیاید. قطعا این خواستههای نابجای اولیای مدرسه تبعات و نتایج خودر را دارد. در ذیل تلاش میشود تا این تبعات را مورد وارسی قرار دهیم.
از آنجایی که رابطه استبداد از بالا به پایین است، هیچگاه رابطهای برابر و همسنگ شکل نخواهد گرفت، و آنچه که حاکم است اجبار فرد قدرتمند به ضعیفتر است؛ در نتیجه گفتگویی میان آن دو شکل نمیگیرد. نبود گفتگو یعنی ما انسانها یکدیگر را نقد نمیکنیم. فقر نقد، به معنای خلا تقکر است؛ در نتیجه موتور تفکر نیز به راه نمیافتد. کلاسی را تصور کنید که میان شاگرد و معلم گفتگوی پیوسته پیرامون مساله مطرح شده در کلاس است. اولا مساله به شکل دقیق وعمیق مورد بررسی قرار میگیرد، ثانیا گفتگو میان عناصر اصلی کلاس یعنی معلم و شاگردان برقرار میشود. پس اولین تاثیر بر ذهن کودک گذاشته میشود و آن سرکوب قدرت تفکر و اندیشه است. خلا تفکر سبب از میان رفتن خلاقیت و نوآوری کودک یا نوجوان میشود. کلاسی را در نظر بیاورید که مدام از پرسشگری شاگرد جلوگیری شود، آیا در آن شرایط خلاقیت کودک رشد خواهد کرد؟ آیا کودکی که مدام به اصطلاح عامیانه، توسریخور باشد، جای رشد خلاقیت در او وجود خواهد داشت؟ وقتی که از انسان تفکر گرفته میشود، آدمی راهی جز تبعیت و فرمانبرداری ندارد. از سوی دیگر خلا تفکر نه تنها قدرت تحلیل مساله و مواجهه با مشکلات را برای آنان از میان میبرد، بلکه آنها را وادار به انفعال در برابر مسائل مختلف میکند و کودک یا نوجوان بجای آنکه تبدیل به عنصری خلاق، متفکر و تحلیلگر شود، که توانایی مقابله و حل مشکلات و مسائل پیش رو را داشته باشد، به موجودی منفعل و ناکارآمد تبدیل میگردد که راهی جز پذیرش نخواهد داشت.
رشد اندیشه در دنیای امروز جز از راه پرورش ایدههای نو و خلاقانه در ذهن کودکان امکانپذیر نخواهد بود. بایستی راه را بر گفتگو و تفکر باز کنیم و اجازه دهیم کودکانمان نیز در این مسیر همقدم ما شوند، تا شاید از گذشته تاریخیمان درس بگیریم و راه در آینده بگذاریم.