لیلا معظمی، دانشآموخته کارشناسیارشد معماری، داستاننویس، نقاش و مدرس نقاشی به کودکان – عنوان «به کدام مدرسه میرویم؟» بیش از این که قابل تأمل باشد، حسرتبرانگیز است. غبطه این که یادمان میآورد خودمان و فرزندانمان به کدام مدرسهها با چه ویژگیهایی میتوانستیم برویم و نرفتیم. مدارسی که به جای «خانه دوم» آنطور که سیستم آموزشی داعیهاش را دارد، کشنده هر آنچه ابتکار، آفرینشگری، خودباوری و احساساتیست که کودک یا به طور غریزی دارنده آنهاست و یا به صورت اکتسابی در «خانه اول» و با اهتمام والدینش کسب کرده است. در قبالش مدارس برای کودکانمان مبدع بخل، چشم داشت، تندخویی، بیاخلاقی، آدمفروشی و رقابت بودند.
مدارس و سیستم آموزشی در این سالها کاری کردهاند که بسیاری بیاخلاقیها «زرنگی» قلمداد شود، حال آنکه لااقل سی-چهل سال پیش از این، زرنگ فقط به شاگردی گفته میشد که نمرات خوبی میگرفت، بچه فرز بچه درسخوان محسوب میشد نه کسی که هر رقابتی را به هر قیمتی برنده شود. رقابت آن هم در تجسم کریهالمنظری به نام «کنکور» و رویارویی نه چندان دور با آن، مسئله اصلی آموزش و پرورش ما است که در طول سالها به صورت زیرپوستی به جهاز خانوادههای ایرانی تزریق شده است. پدیدهای که هزینه بسیاری در پی دارد، سرمایهگذاری کلان با امید کمی برای برگشت سود! در گذشته دغدغهای به نام رقابتِ کنکور، در خلال سالهای آخر دبیرستان به بچهها و خانوادههایشان تفهیم میشد.
ولی در روزگار فعلی سیستمهای آموزشی و آموزشگاهها از همان دبستان شروع میکنند تا به والدین خاطرنشان کنند که اهمیت این موضوع آنقدر زیاد است که اگر قرار نیست از بدو تولد به فکر رشته تحصیلی و بالطبع شغل فرزندتان در آینده باشید، لااقل از هشت-نه سالگی شروع کنید به برنامهریزی شغلی برای بچهای که دلش فقط بازی میخواهد و حتی مدرسه را به زور تاب میآورد. با اینکه چندسالی است سیستم سنجش دانشآموزان در دوره ابتدایی بر اساس توصیف است و نه نمرهدهی، باز هم چیزی تغییر نکرده و موسسات آموزشی و مدارس درسمحور با تبلیغات عجیب و کشندهشان، تمام سعی خود را میکنند تا مبادا دلهره تعلیم و تربیت لحظهای از یادمان برود.
رقابت آن هم در تجسم کریهالمنظری به نام «کنکور» و رویارویی نه چندان دور با آن، مسئله اصلی آموزش و پرورش ما است که در طول سالها به صورت زیرپوستی به جهاز خانوادههای ایرانی تزریق شده است.
هماورد قبولی کنکور بین خانوادههای ایرانی تا جایی بالا گرفته که خیلیهایشان جنگ را از پیش باخته اعلام میکنند و بچهها را سراغ علوم غیرمدرسهای میفرستند، حتی با افتخار میگویند مگر خودمان که درس خواندیم چه شد؟ میگویند دوست دارند فرزندشان سرزنده و مبتکر بار بیاید، انگار که شادی چیزی است که بشود آن را از خارج محیط زندگی کودک خرید و به او تزریق کرد. زیست کودکان امروز در میان افسردهترین خانوادهها و تعامل با ایشان چطور ممکن است از آنها فرزندانی بشاش و شادمان بسازد؟به هر شکل والدین خواهان شادی و خلاقیت، پیجوی آموزشگاههایی میشوند که نوآوریهای بیشتری در قالب ارائه خدمات روانشناختی و استعدادیابی داشته باشند. شاید آنجا محفل رقابت خلوتتر باشد و یا دارای تشخص و اعتبار بیشتر و روشنفکرانهتر.
یادگیری زبانهای متعدد که حتی خود پدر و مادر از درک آنها عاجزند و نتیجه این یادگیری شعرهایی است که کودک در جمع فامیل و آشنا میخواند و بقیه که آنها هم چیزی از آن زبان نمیفهمند با تشویقهایشان شائبه جعلی بودن جهان بزرگسالانه را برای نوآموز قویتر میکنند، یادگیری سازهای موسیقی غریب و ناشناخته که حتی تهیه آنها دشوار است و هیکل بعضیشان از قواره کودکِ مجبور به حمل آن، بزرگتر. آموزش مهارتها و اطلاعات پر دردسر ولی بدون کاربرد مثل رباتیک در سنین خیلی کم، لیوانچینی، چرتکه، قالیبافی، جواهرسازی و … که اکثرا چون بستری برای ادامه فعالیتشان وجود ندارد تا سنین نوجوانی رها و به فراموشی سپرده میشوند. در نهایت بیشتر آموزشگاههای کودکان با این شعار که مدارس ابتکار و آفرینشگری را در بچهها از بین میبرند داعیهدار پرورش خلاقیت هستند!
خلاقیت، به معنای ابتکار، ابداع و نوآوری چند سالی است مایه کسب درآمد و یا جلب مشتری برای بسیاری از آموزشگاهها و حتی مدارس شده است. «بازی و خلاقیت»، «موسیقی و خلاقیت»، «آموزش خلاق» و …همگی آگهی بسیاری از مجموعههای آموزشی است که میدانند خیلیها از سیستم آموزش و پرورش کلاسیک به تنگ آمدهاند و دلشان «چیزی دیگر» میخواهد. مدارسی که اسلوب قدیمی را دنبال نمیکنند، مدارس مشارکتی، خانههای یادگیری و موسسات آموزش خلاق و …همه انگار قرار است آرزوی پدر و مادرهایی را برآورده کنند که در کودکی اجازه نداشتند دنبال موسیقی بروند چون مطرب میخواندندشان، نقاشی نمیکردند چون نان و آب نداشت و بابت نمره دیکته پایین تنبیه میشدند.
آنقدر از تمام مدلهای آموزشی سرخورده و نا امیدیم که بعضیهایمان فقط به صورت نظری میدانیم مدرسه خوب چه جور مدرسهای نباید باشد و نمیدانیم پاسخ شدنی برایمان چیست.
و اما برای یادگیری و پرورش «خلاقیت» سراغ چه کسانی میرویم و چطور مطمئن هستیم که این افراد شایستگی تدریس خلاقانه زیستن و فکر کردن را دارند و تنها الگوهای پیشین خود را تکرار نمیکنند؟ چرا با وجود اینهمه آدم خلاق و موسسات آموزش خلاق، شکل و شمایل شهر و خانههای ما اینقدر بدترکیب است؟ اگر خلاقیت را به معنای دیدن مسائل به گونهای دیگر و دادن راهکارهای غیرسنتی بدانیم، چرا مدام رو به عقب میرویم؟ اگر خلاقانه زیستن، شور و نشاط به همراه دارد پس چرا دانشآموزانمان روز به روز خمودهتر، پژمردهتر و خشمگینتر میشوند؟
حقیقت این است که آنقدر از تمام مدلهای آموزشی سرخورده و نا امیدیم که بعضیهایمان فقط به صورت نظری میدانیم مدرسه خوب چه جور مدرسهای نباید باشد و نمیدانیم پاسخ شدنی برایمان چیست:
- امکان پرسشگری در مدارس ما برای دانشآموز فراهم نیست، معمولاً راه حل مسائل همان است که آموزگار و دبیر میگویند و بعضیهایشان حتی به سختی میپذیرند که پاسخهای جایگزین را از شاگرد بشنوند.
- عموماً هنر بیارزشترین زمان و کمهزینهترین مربیها و آموزش را دارد. در مدارس ابتدایی خیلی اوقات معلمان هنر حتی چیزی شبیه به هنر را نخوانده و آموزش ندیدهاند.
- از زمانی که هر خانه حداقل دوطبقهای اجازه پیدا کرد به یک مدرسه غیرانتفاعی تبدیل شود، وضعیت فضاهای آموزشی اسفناک شد. بچهها اجازه ندارند بدوند و سرگرمیهای هیجانی داشته باشند چون یا به در و دیوار میخورند و یا به همدیگر. دانشآموزان خجالتی، خموده و گوشهگیر مورد تشویق کادر مدارس هستند چون کمترین خطر و دردسر را درست میکنند.
- روز بچهها در مدارس با صف بستن مثل سربازها و شنیدن اجباری سخنان بزرگتری شروع میشود که جز پند و اندرز چیزی برایشان ندارد. الگوهای آموزشی آنقدر در تمام برنامههای تلویزیونی، کتابها، دیوارنوشتههای مدرسه و… پیام و پند تپاندهاند که مغز بچهها به عنوان واکنش دفاعی راه ورود به تمامشان را بسته است تا جایی که دانشآموزان امروزی بسیار بد میشنوند، هر حرفی باید چندبار تکرار شود نه به این خاطر که شاگرد درک پایینی دارد، بلکه به طور واضح برای بقای خودش دریچههای شنیداری را مسدود کردهاست.
- آزمایشگاه اکثر مدارس جایی است که یک مربی آزمایش را انجام میدهد و محصل فقط تماشا میکند. یعنی کاملاً برخلاف کارکرد این فضا که قرار است اجازه تجربه به او بدهد، به خاطر فضا و زمان محدود و یا از ترس خرابکاری، دانشآموز همچنان تماشاگر خاموش تجربیات دیگران است. با همین روال اگر خوب بنگریم تمام دروس، در حال تبدیل به درسهای نظری هستند و تعلیم عملی مدارس در حال انقراض است.
- مهارتهای زندگی هیچ جایی در زندگی دانشآموز ندارد، در خانه برای اینکه کودک به کارهای بیشمارش برای مدرسه و کلاسهای آموزشی برسد، نمیگذارند دست به سیاه و سفید بزند و مدرسه هم خودش را موظف نمیداند و این «مهم» را مسئولیت مادر میداند.
- وطنپرستی به مدد آموزشهای کسالتبار و بیروح از نسل جدید رخت بربسته است. همهشان قرار است مهاجرت کنند و آینده خود را جایی بیرون از این خاک میبینند.
- کار گروهی آموزش داده نمیشود و اگر قرار به یادگیری باشد، کسانی مجری آن هستند که از دموکراسی چیزی نمیدانند و خودشان تربیت یافته نظام پوسیده «یک نفر امر کند و بقیه اجرا» هستند.
- هزینه آموزش به هر شکل و در هر موسسهای بهقدری گزاف است که میتوان امیدوار بود در آینده فقط «بچه پولدارها» در جامعه دیده شوند و طبقه متوسط و پایینتر از آن از همهجا حذف شوند.
در آخر باید بگویم «شکوفایی» ملعبه دیگری است برای شعار «ما بهترین هستیم» ولی چیزی که این سالها و دورههای قبل شاهدش بودیم پژمردگی، دلمردگی و بیانگیزگی وافر در تمام سطوح جامعه بوده است.