خشونت چه رنگیه؟

بازنشر

خشونت چه رنگیه؟

سایت انجمن یاری کودکان در معرض خطر

می‌گویم: دستت یخ‌کرده چرا کاپشن نپوشیدی؟ سردت نیست؟

کتانی رنگ و رو رفته‌اش مرا یاد زمانی می‌اندازد که در زمستان توی چکمه سوراخم لاستیک می‌انداختم تا شاید کمی جلو آب را بگیرد.

می‌گوید: آقا عادت دارم. نه سردم نیست.

و این کلمات را با کلی اشاره و تکان‌دادن دست و صورت ادا می‌کند. روز اولی که ته کلاس دیدمش احساس کردم با یک پاکی بکر روبرو هستم. به همان اندازه که حرف زدن برای او سخت بود، برای من شوق فهمیدنش بیشتر می‌شد. سَروَر آن‌قدر کم‌حرف می‌زند و آن‌قدر سخت حرف می‌زند که بعضی مواقع هم‌میزی‌اش به کمکش می‌آید. احساس می‌کنم این دانش‌آموز بی‌استعداد ریاضی!؟ به‌شدت خصلت‌های انسانی بالایی دارد. بچه‌ها هرکدام یک اسمی صدایش می‌کنند؛ یکی می‌گوید سالار دیگر سلطان. او هم همیشه لبخندی گوشه لبانش دارد و با دست‌گذاشتن روی سینه پاسخ می‌دهد. بچه‌ها دوستش دارند حتی آن‌ها که از اذیت بقیه لذت می‌برند با او خوب هستند. از اینکه کنار دستش بنشینم و غلط‌هایش را که با خط خرچنگ‌قورباغه‌ای نوشته اصلاح کنم لذت می‌برم.

می‌گویم: ولی از بس یخ کردی لبت کبود شده، رمق نداری، چطوری می‌خوای امتحان بدی؟

می‌گوید:‌عادت دارم.

امتحان! امتحان این مسخره‌ترین کاری که در مدرسه همه با دقت آن را انجام می‌دهند. از اینکه از این امر گزیر و گریزی ندارم حالم از خودم به هم می‌خورد. همیشه با خودم فکر می‌کنم بدترین چیز این است که آدم‌ها را خارج از واقعیت زندگی‌شان مورد ارزیابی قرار دهی. این چقدر مضحک است که دانش آموزان من باید با بچه‌های خیابان فرشته در یک آزمون نابرابر مثل کنکور باهم رقابت کنند. رقابت! مضحک‌تر از امتحان و کنکور که برای بچه‌های من چیزی جز باختن نیست به‌جز استثناهایی که با سخت‌کوشی در این رقابت نابرابر موفق می‌شوند.

می‌گوید: آقا برم سر جلسه؟

می‌گویم: برو ولی بعد از امتحان کارت دارم.

دارم فکر می‌کنم به مسیری که هر روز از چند کیلومتری و با پای پیاده تا مدرسه می‌آید؛ با یک شلوار رنگ و رو رفته که از پشت دست‌دوزی شده و با یک پیراهن و ژاکت نازک. و لابد آدم‌های ذهنی که فکر می‌کنند چه جوان رشیدی که این‌گونه به استقبال زمستان می‌رود. تعداد بچه‌هایی که سرویس دارند کم است. یک روز در راه برگشت از مدرسه که هم مسیر بودیم. به من گفت که می‌خواهد افسر بشود. وقتی علتش را پرسیدم گفت می‌خواهد به مردم خدمت کند. خیلی از بچه‌های حاشیه دوست دارند وارد نظام شوند. وقتی می‌پرسم چرا، اغلب می‌گویند «آقا استخدام بشویم یک حقوق ثابت داشته باشیم». برخی هم می‌گویند «شاید خوردیم به پست مرزی یا راهنمایی و رانندگی خودمان را بستیم». چند روز پیش هم که از سرور خواسته بودم برایم بنویسد که بزرگ‌ترین آرزویش چیست؟، برایم نوشته بود دوست دارد برای وطنش ایران مفید باشد. اینجا بچه‌های مهاجر حس مبهم و متفاوتی نسبت به وطن دارند. توی یک کلاس پر است از افغانستانی و تُرک و کُرد و لر.

امتحان تمام می‌شود و او را مقابلم می‌بینم که با همان پاکی همیشگی‌اش ایستاده.

می‌گویم: برف سنگین شده، بدون کاپشن اذیت میشی تو زمستون؟

می‌گوید: عادت دارم.

می‌گویم: کاپشن داری؟

می‌دانم سؤال احمقانه‌ای پرسیده‌ام. حرف را عوض می‌کنم. می‌پرسم چه رنگی رو دوست داری؟

می‌گوید: سبز.

می‌گویم: چرا سبز؟

می‌گوید: رنگ طبیعت.

می‌گویم: پدرت چه کاره است؟

می‌گوید: آقا کارگر ساده.

احساس می‌کنم پدرش روزی ده‌ها بار «من کارگر ساده هستم ندارم» را تکرار کرده تا پاسخی برای تمام چراهای خانواده باشد. فکر می‌کنم قادر به ادامه این گفتگو نیستم.

می‌گویم: برو ریاضی رو خوب بخون اگه سؤالی داشتی بیا قبل امتحان من هستم حتماً بپرس.

سرش رو به علامت تایید تکان می‌دهد و باهم دست می‌دهیم. در همین حین با کلی کلنجار و سختی می‌گوید: آقا خشونت چه رنگیه؟

مانده‌ام چه جوابی بدهم اصلاً جوابی برای گفتن ندارم.

می‌گویم: حالا چرا خشونت؟

می‌گوید: این همه خشونت همه‌جا هست عراق، افغانستان.

می‌گویم: حالا چرا فکر می‌کنی من رنگ همه‌چیز رو می‌شناسم؟

می‌گوید: آخه شما جامعه‌شناسی خوندید.

من مانده‌ام با یک دنیا مساله واقعی و با جامعه‌شناختی مسخره و مزخرفی که نمی‌تواند وضعیت این کودکان را توضیح دهد. دوست دارم بگویم تو خودت تجسم خشونتی. می‌شود نشست و تمام ابعاد خشونتی که بر تو می‌رود را شمرد. احساس می‌کنم جوابم هم مزخرف است. منصرف می‌شوم. در چشمانش لحظه‌ای خیره می‌شوم. چرا قبلاً متوجه نشده بودم چشمانش به سبزی می‌زند.

می‌گویم: فعلاً برو بعد امتحان باهم می‌گپیم.

دستی به شانه‌اش می‌زنم و زیر باران بدرقه‌اش می‌کنم تا از در مدرسه خارج شود. برمی‌گردم به دفتر و به فکر فرومی‌روم و قدم‌هایش را تا رسیدن به خانه می‌شمارم. حالا خیس و آب‌کشیده دیگر باید رسیده باشد. از کنار رادیاتور گرم بلند می‌شوم و با خود فکر می‌کنم همان منطق دودوتا چهارتای ریاضی خوب بود، بیکار بودی دوباره دانشگاه رفتی سراغ جامعه‌شناسی؟. واقعاً چقدر این جامعه‌شناسی مزخرفِ.

ساعت ۱۰ امتحان پایه سوم ریاضی است بچه‌ها دو روز فرجه داشته‌اند. زودتر می‌آیم. ساعت ۸:۳۰ به در مدرسه رسیدم. بچه‌های پیش الآن باید سر جلسه باشند. دو روز گذشته برف و باران زیاد بود اما حالا کمی تا قسمتی آفتابی است. بچه‌ها اگر زود آمده باشند، می‌توانیم توی کتابخانه گوشه حیاط باهم رفع اشکال کنیم. کوچه مدرسه یک طرفش به خیابان اصلی سعیدآباد می‌خورد و یک طرفش به زمین‌های ساخته نشده و باغی که مسیر بچه‌های دهات اطراف است. یک خانه نیم‌ساخت و باغی که دیوار دورش کامل فرونریخته پاتوق بچه‌های شر و شور است؛ به قول خودشان برخی مواقع جیم می‌زنند و درحالی‌که دستانش را به شکل ۸ افتاده نشان می‌دهند می‌گویند کامی به یاد یار می‌گیریم.

چند تا از بچه‌ها با فاصله پنجاه متری در سمت باغ ایستاده‌اند. از دور می‌شود چندتایی را شناخت. رامین و وحید هم هستند. تعجب می‌کنم با اینکه همیشه جلو من هم رعایت می‌کنند و سیگار را طوری می‌گیرند که من نبینم، اما وقتی متوجه من می‌شوند به سمت در مدرسه نزدیک می‌شوند. رامین پشت سر هم به سیگارش پک می‌زند. وحید سیگارش را می‌اندازد و در چند قدمی من که می‌رسد می‌زند زیر گریه. تعجب می‌کنم، رامین همان‌جا به دیوار مدرسه تکیه می‌زند و هق‌هق گریه می‌کند. اسکندر که به نظر از بقیه حال‌ و روزش بهتر است با بغض می‌گوید «آقا رفت، آقا باورت می‌شه رفت؟» و من گیج و حیران می‌گویم «کی کجا؟». وحید می‌گوید «رفیقمون سالار رفت، سلطان رفت، سرور رفت، باورت میشه؟» تازه متوجه می‌شوم که موضوع از چه قرار است. در بهت و حیرت می‌گویم «چرا چطور شد؟» رامین که حالا کمی به ما نزدیک شده است، با لگد می‌زند به تیر چراغ برق و همراه با فریاد می‌گوید «به خاطر این لامصب به خاطر اینکه رفت بالای تیر برق پریشب تا برق امام بگیره. برق گرفتش خشکش کرد». دنیا دور سرم می‌چرخد. دستم را به دیوار می‌گیرم. آهسته می‌نشینم و به سیم‌های برق نگاه می‌کنم؛ که انگار طوری سَروَر را خشک کردند که دیگر با هیچ برف و بارانی خیس نمی‌شود. یاد آخرین سؤالش می‌افتم: «آقا خشونت چه رنگیه؟»

پاسخ دهید

لطفا نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید