روز دوم سال تحصیلی بود که حدیث با عصبانیت پیشم آمد و گفت: «نمیخوام توی نیمکت کنار کسی بشینم. میخوام روی صندلی تکی جداگونه بشینم». پرسیدم:«چرا نمیخوای پیش کسی باشی؟» گفت: «چون احساس خفگی میکنم اینجا!»
با اینکه حدیث دانشآموز جدید این مدرسه نبود، اما دوست صمیمی هم نداشت و شاید به همین خاطر ترجیح میداد تنها بنشیند اما خب تنها نشستن، او را بیشتر در خود فرو میبرد و احتمال اینکه بتواند دوستی را تجربه کند، کمتر میشد. از طرفی اگر او روی صندلی تکی جلوی کلاس مینشست، بقیه هم میگفتند ما هم دوست داریم تکی بنشینیم و من نمیخواستم بین دانشآموزان تبعیض قائل شوم.
خلاصه گفتم: «نه، نمیشود. اگر مشکلی با بغلدستیات پیش اومده زنگ تفریح بمون تا صحبت کنیم و حلش کنیم.» راضی نشد و زنگ تفریح هم بدون توضیح خاصی، مجددا بر خواستهاش پافشاری کرد و گفت کلا پیش هیچکس دوست ندارد بنشیند. یک لحظه با خودم فکر کردم: «دوستی که اجباری نمیشه! این بچه داره میگه احساس خفگی میکنه. حوصلهی کسی رو نداره. حق اینو نداره بتونه آزادانه یه جا راحت بشینه و آرامش داشته باشه؟!»
نهایتا به او اجازه دادم که روی صندلی تکی جلوی کلاس بنشیند. در کلاس، بیشتر اوقات روی درس متمرکز بود و به نظر میرسید احساس راحتی دارد. گاهی اوقات یکی دو نفر از دانشآموزان میپرسیدند: «چرا او تکی نشسته؟ ما هم دلمون میخواد تکی بشینیم» من هم در جواب میگفتم: «هر کس شرایط متفاوتی داره و او بنا به شرایطش قرار شده اینجا بشیند. شما هم اگر شرایط خاصی داشته باشید در نظر میگیرم.»
در راه خانه که به ماجرای حدیث فکر میکردم، به یاد نظریه انتخاب ویلیام گلاسر افتادم. او در نظریه انتخاب میگوید: «مبنای تمام رفتارهای ما برآوردن یکی از نیازهای درونی بقا، عشق و احساس تعلق، قدرت، آزادی و سرگرمی است.» بله، نیاز اساسی این دانشآموزم در اینجا، نیاز به آزادی و احساس قدرت بر خویشتن بود. نیازی که ابتدا آن را جدی نگرفتم و در پی ایجاد ارتباط دوستانهی اجباری بودم. تجربهی دوستی هم جزء نیازهای ضروری ماست اما از جویبار تحقق آزادی و قدرت بایستی جاری شود.
به موجب آزاد شدن از تنش، افزایش مسئولیتپذیری وانگیزهی یادگیری را به وضوح در او دیدم و بنابراین سعی کردم تحقق آزادی را برای رهایی از بندهای دیگر هم استفاده کنم. مدتی بعد متوجه شدم هنگامی که در کلاس بحثی شکل میگیرد، او خیلی سریع از کوره در میرود و بیقرار میشود و بقیهی بچهها را هم با حرفهایش آزرده خاطر میکند. فکر کردم در چنین حالتی حتی تنها نشستن در یک گوشهی کلاس هم آرامش نمیکند. یکی دوبار با او در زنگ استراحت در فضای دوستانهای وارد گفتگو شدم و از خود و خانوادهاش حال و احوال گرفتم، اما به جز جوابهای کلیشهای خوبم، خوبن، چیزی نمیگفت. یک روز به او پیشنهاد دادم هر وقت در کلاس احساس کرد عصبانیست، میتواند پنج دقیقه از کلاس بیرون برود و در هوای آزاد قدم بزند، یا اینکه سر کلاس تا ۱۰ دقیقه میتواند برای خودش هر چه میخواهد بنویسد و من مسئولیتی برای پیگیری یادگیری از او نمیخواهم. از این پیشنهادم استقبال کرد و بعد از آن در چنین وضعیتهایی، یک اجازه کوچک میگرفت و از کلاس مدتی کوتاه خارج میشد؛ طوریکه در دیدرسم بود. کار کوچکی بود اما احساس میکردم، با چنین تجربهای از بندی رها شده است.
نتیجه چه شد؟ مدتی بعد رابطهی جدی و صمیمانهاش با من آغاز شد و توانست از دردی که مدتها با خود حمل میکرد، سخن بگوید. گویی اکنون میخواست از بند سکوت هم رها شود. در همین روزها بود که رابطهی حدیث با یکی از هم کلاسیهایش هم صمیمانهتر شد و تقریبا در ماه آخر سال تحصیلی به من گفت که دوست دارد همراه با دوستش در یک نیمکت بنشیند. تجربهی دوستی که من میخواستم به زور در روز اول مدرسه به او تحمیل کنم، اکنون با سیری طبیعی و بعد از تجربهی احساس امنیت و رهایی، به خصوص رهایی از سکوت محقق شد.
احساس کردم خودم هم آزاد شدم. از کشیدن نقشهی نجات کنترلشده رها شدم و فرصت همراهشدن با جهانی گشوده که امکانهای متنوعی برای تجربهی رهایی از بندها و برای زیستن مشترک در اختیار میگذارد را، تجربه کردم. جهانی که هر لحظه در کار است و در برابر انتخابهای هرچند اندک تو، شگفتی تازه ای رقم می زند.
منبع: صفحه اینستاگرام سایهسار زندگی
ممنون از اشتراک این تجربهی آموزنده
چه تجربه زیبایی بود! چرا نگفت دردی که حدیث مدت ها با خود حمل می کرد چه بود؟ کاش در ورژن جدید بگوید…
تجربیاتی که به اشتراک گذاشته میشوند چقدر ارزشمند هستند.
سپاسگزارم