جامعه‌شناسی به‌مثابه‌ی شیوه‌ی اندیشیدن

چیزها چرا و چگونه چنین هستند و چگونه می‌توانند چنین نباشند؟

مقدمه

این متن برای معلم‌هایی نوشته شده که در مقطعِ متوسطه‌ی دوم، علوم‌ اجتماعی تدریس می‌کنند و یا شاید هم برای هر معلمی که فارغ از محدوده‌های مشخص تحصیلی، می‌خواهد به دانش‌آموزانش توضیح دهد که جامعه‌شناسی چه تفاوتی با دیگر رشته‌های علوم انسانی دارد و برای یک جامعه‌شناس‌بودن باید چه عینکی را به چشم بزنند و چه گام‌هایی بردارند. این متن دو بخش دارد و دو بخش به یکدیگر متصل‌اند. در بخش اول، به زبان ساده، قرار است تا معلمان بتوانند به دانش‌آموزانشان بگویند که یک تخیل جامعه‌شناختی حساس به چه مسائلی‌ست و در بخش دوم، قرار است تا معلمان در قالبِ پنج گزاره به دانش‌آموزانشان نشان دهند که برای جامعه‌شناس‌بودن، برداشتنِ چه گام‌هایی ضروری‌ست.

***

هنگام درگیر‌شدن با جامعه‌شناسی می‌بایست از خودمان بپرسیم یک «نگاه جامعه‌شناسانه» یا «اندیشیدنِ جامعه‌شناسانه» چیست؟‌ جامعه‌شناسی مطالعه‌ی جامعه است اما چه چیز آن را از دیگر اشکال مطالعه‌ی اجتماعی جدا می‌کند؟‌ از شکل‌های دیگری چون اندیشیدن به‌گونه‌ای سیاسی، تاریخی، انسان‌شناختی یا حتی روان‌شناسانه.

برخی تلاش کرده‌اند تا اندیشیدنِ جامعه‌شناسانه را به‌واسطه‌ی تعیین‌کردنِ ماهیت پدیده‌ی مورد مطالعه‌ی آن تعریف کنند. برای ایشان ابژه‌ی اندیشیدنِ جامعه‌شناسانه ابژه‌ی متفاوتی است؛ از این قرار که جامعه‌شناسی سراغ سیستم‌های اجتماعی و زیرمجموعه‌های‌شان، نهادهای اجتماعی و ساختارها و روابط گروه‌ها و سازمان‌ها می‌رود و آنان که خود را جامعه‌شناس می‌خوانند خصلت‌هایِ مشخصی از این پدیده‌ها را مطالعه‌ می‌کنند؛ خصلت‌هایی چون «تداوم»‌شان، «تغییر»‌شان، «کنش»‌شان و «فرم»‌‌شان.

برایِ برخی دیگر که این متن با آن‌ها موافق است، اندیشیدنِ جامعه‌شناسانه‌ نه به‌واسطه‌یِ ابژه‌های مشخص بلکه به‌واسطه‌یِ «دیدنِ جامعه‌شناسانه‌ی امور» تعریف می‌شود. برای دیدنِ جامعه‌شناسانه‌ی امور از جامعه‌شناسِ آمریکایی، سی. رایت میلز، کمک می‌گیریم و سپس می‌کوشیم تا با چند گزاره‌‌ی کلیدیِ چگونگیِ پرسش از امور، «اندیشیدنِ جامعه‌شناسانه» را توضیح دهیم.

آنچه سی‌رایت میلز «تخیل جامعه‌شناختی» می‌خواند، درواقع راهی بود برای رشد و گسترشِ اندیشیدن به‌گونه‌ای جامعه‌شناختی یا جامعه‌شناسانه. به عبارتی هرقدر که یک جامعه‌شناس تخیل جامعه‌شناختیِ قوی‌تری داشته باشد، دقیق‌تر می‌تواند به جهانِ پیرامونِ خود از منظرِ جامعه‌شناسانه نگاه کند. اما این تخیل جامعه‌شناختی چیست؟ بیش از هر چیز این تخیل به معنایِ برقراری «نسبتِ موجه» است، ربط‌دادنِ یک امر جزئی به امری کلی‌تر. به تعبیر میلز یک جامعه‌شناس باید به چهار چیز حساسیت داشته باشد تا در پرورش تخیلش موفق عمل کند: ۱.به تاریخ، ۲. به فرهنگ، ۳. به ساختار و ۴. به نقد.

جامعه‌شناسی به‌مثابه‌ی شیوه‌ی اندیشیدناما وقتی میلز از این حساسیت‌هایِ چهارگانه صحبت می‌کند منظورش چیست؟ حساسیت تاریخی ضروریِ جامعه‌شناسی‌ست. هنگامی که جامعه‌شناسی می‌خواهد رویِ مکانیزم‌های «تغییر» تمرکز کند، نمی‌تواند تاریخ رشد و گسترش پدیده‌ را – که نه بنابر ماهیت که بنابر نوعِ نگاهِ ما اجتماعی خوانده می‌شود- نادیده بگیرد. مثلاً برای جامعه‌شناسی چون ماکس وبر صحبت از انواعِ اقتدار در جوامع ناممکن می‌بود اگر حساسیتِ تاریخی، نمونه‌های مناسبی برایش فراهم نمی‌کرد. استفاده‌ی جامعه‌شناس از تاریخ با استفاده‌ی مورخ از تاریخ متفاوت است. جامعه‌شناس به تاریخ رجوع می‌کند تا تغییرِ رخ‌داده و بالقوه ممکنی را که ممکن است رخ دهد دریابد. درحقیقت برای او زمانِ حال اهمیت دارد، درحالی‌که مورخ در پیِ ضبطِ حوادث گذشته است بدونِ ‌آنکه به اهمیتِ اکنون آن بپردازد. یک حساسیت تاریخی به جامعه‌شناس کمک می‌کند تا «امر نو» را در میان حوادث به‌وقوع‌پیوسته دریابد و تفاوت و شباهتِ آن را با دیگر رویدادهایِ مشابه و متفاوت تحلیل کند. خلاصه آنکه برای یک جامعه‌شناس، داشتنِ آگاهیِ تاریخی ضروری‌ست.

زمانی بنیادی‌بودنِ حساسیتِ فرهنگی فهم می‌شود که بدانیم فرهنگ در هسته‌ی روابط میان فرد و گروه‌ها می‌نشیند. حساسیتِ فرهنگی به ما کمک می‌کند که سرشتِ متمایزِ گروه‌های مختلف و جوامعِ گوناگون را توضیح‌ دهیم و رویدادهای بیشتری را در زمینه‌هایِ وسیع‌تری درنظر بگیریم. ملاحظه‌ی امیل دورکیم درقبالِ سرشتِ همبستگیِ فرهنگی نمونه‌ی چنین حساسیتی‌ست. زمانی که شما نمادها، ارزش‌ها و هنجار‌های فرهنگی را واسطه‌ی فهم از پدیده‌ها می‌کنید، درواقع دارید از حساسیت فرهنگی یا همان حساسیت به فرهنگ کمک می‌گیرید. درواقع فرهنگ دانش مشترک، طرح‌ها و قالب‌هایِ مشترکی‌‌ست که مردمی واقعیت‌هایِ پیرامونِ خود را با خلق و به‌کارگیریِ آن‌ها می‌فهمند، تفسیر می‌کنند، بیان می‌کنند و به آن‌ها واکنش نشان می‌دهند.

استفاده‌ی جامعه‌شناسانه از فرهنگ گاهی با استفاده‌ی انسان‌شناسانه از فرهنگ فرق دارد. انسان‌شناسان بیشتر تمایل دارند تا سازه‌هایِ فرهنگی را ارزیابی کنند و مقایسه را ازطریقِ فرهنگ‌های مختلف فراهم آورند، درحالی‌که جامعه‌شناسان بیشتر تمایل دارند تا مسائل فرهنگی را در نسبت با دیگر مسائل ببینند و آن را در مقیاسی وسیع‌تر و در متنِ منازعه‌آلودِ جامعه تحلیل کنند. به‌طورِ مثال دورکیم، به‌عنوانِ یک جامعه‌شناس، برای توضیح و تشریح «فروپاشی نظمِ اجتماعی» سراغِ فرهنگ جامعه رفت. برای او جامعه صرفاً گروهی از افراد که سیستم‌هایی را ساخته‌اند نبود، بلکه واقعیتِ اجتماعی از منظرِ او دارایِ خودویژگی‌های نمادین و فرهنگی خاص خود است که در چارچوب‌های فرهنگی-تاریخی جامعه نمایان می‌شود.

حساسیت به ساختار به جامعه‌شناس کمک می‌کند که رابطه‌ها و اتصالات را ورایِ نمود ظاهری چیزها ببیند. شرح کارل مارکس از انقلاب به‌مثابه‌ی یک دگرگونیِ اجتماعی که ازطریقِ تعارض میان طبقات اجتماعی رخ می‌دهد، نمونه‌ی یک تحلیل ساختاری‌ست. درواقع مارکس طبقه‌ اجتماعی را ساختارِ شکل‌دهنده به جامعه می‌بیند. توضیح آنکه یک ساختار دقیقاً چیست و ما به چه‌ چیزی می‌گوییم «ساختار»، کار راحتی نیست. بااین‌حال می‌توان گفت ساختار مجموعه روابطِ متقابل الگومند و منظم میانِ عناصر متفاوتِ یک سیستمِ اجتماعی یا جامعه است. چشم‌اندازِ ساختارگرایانه به جامعه‌شناس کمک می‌کند تا الگوها را تعیین کند و اتصالات را بیازماید. یک آگاهیِ ساختاری اندیشیدنِ جامعه‌شناسانه را از درغلتیدن به توضیحاتِ پراکنده و منفرد برحذرمی‌دارد و تحلیل را به سطحِ فراتری ارتقا می‌دهد. اما باید دقت کرد که اگر حساسیتِ ساختاری منجر به «ساختارگرایی» شود، ممکن است تحلیل به سطح تعیینِ علت‌کردن برای حوادث منهایِ درنظرگیریِ عاملیت و کنشگریِ انسان تقلیل یابد. بنابراین آگاهی ساختاری نباید ما را تقلیل‌گرا کند، به‌گونه‌ای که نتوانیم تصمیم‌ها و کنش‌های خاصِ انسان‌ها را در بطنِ یک پدیده‌ی اجتماعی ببینیم و درحقیقت نتوانیم «تغییر»، «تفاوت» و «پیچیدگی‌» را تحلیل کنیم.

حساسیت به نقد یا حساسیت نقادانه در مرکز یک کار جامعه‌شناسانه قرار می‌گیرد. جامعه‌شناسانه فکرکردن از منظر میلز یعنی آزمون فرض‌هایِ عقل سلیم (common sense) و به‌ چالش کشیدنِ آن‌ها درباره‌ی هر آنچه که در محیط پیرامونِ ما و زندگیِ روزمره‌مان می‌گذرد. از دید میلز، نقدْ هسته‌یِ تخیل جامعه‌شناختی در هر سطح و مقیاسی‌ست. اندیشیدنِ جامعه‌شناسانه یعنی حفظِ یک نگرشِ شکاکانه به امور و عدم پذیرشِ آنچه در حالِ وقوع است. نیروی محرکه‌ای وجود دارد که جامعه‌شناسی را از دیگر رشته‌ها متمایز می‌کند؛ نیرویِ محرکه‌ای که برای جامعه‌شناسی موضعی فعال دربرابر اتخاذِ موضعی منفعل قائل است؛ موضعی پرسشگرانه و کنجکاوانه.

در مقامِ نتیجه‌‌گیری برای درک جامعه‌شناسانه دیدنِ امور از یک منظر میلزی، می‌توان گفت که اندیشیدنِ جامعه‌شناسانه اندیشیدنی ترکیبی‌ست؛ به‌گونه‌ای که چشم‌اندازهای تاریخی، فرهنگی، ساختاری و انتقادی با یکدیگر ترکیب شوند آن هنگام که در حالِ تحلیل یک پدیده در جهان اطرافمان هستیم. چنین ترکیبی، یک سبک اندیشیدن است که مارکس، دورکیم، وبر، دیگر جامعه‌شناسان و کسانی را که می‌کوشند چنین سبکی را به کار گیرند، ذیلِ عنوان جامعه‌شناس گردِ همدیگر می‌آورد؛ ایشان سرگرمِ کار جامعه‌شناسانه‌اند.

اکنون به اندازه‌ی مطلوب آماده هستیم تا از پنج گزاره‌‌ی کلیدی جهتِ انجام یک کار جامعه‌شناسانه از حیثِ روشی و بینشی صحبت کنیم. از این کلید‌هایِ پنج‌گانه به‌عنوانِ پنج گام نام خواهیم برد[۱]. گام‌هایی که ما را در مسیرِ یک کار جامعه‌شناسانه یاری می‌دهند:

گام اول: هرگز چیزی را پیش‌فرض نگیر

پیش‌فرض‌های ما درقبالِ امور مختلف در زندگی روزمره‌مان که آن‌ها را عقل سلیم می‌خوانیم- عقل سلیم می‌گوید این کار را بکن، اینگونه غذا بخور، این‌طوری درس بخوان، به این شکل شغل اختیار کن- نمی‌توانند در اندیشیدنِ جامعه‌شناسانه به‌ کار بیایند، هرچند برای زندگی‌کردن به آن‌ها تکیه می‌کنیم. جامعه‌شناس‌بودن یعنی با پیش‌فرض‌ها سروکله‌زدن؛ یعنی تا حد امکان آن‌ها را مورد اندیشیدن و چون‌وچرا قراردادن و از تبعیتِ بی‌چون‌وچرا درقبالِ آن‌ها پرهیزکردن، نه فقط برای خود که برای دیگران. مثلاً ممکن است عقل سلیم به من بگوید که دانش‌آموز باید در کلاس درس به معلم خود گوش فرا دهد، اما جامعه‌شناسِ آموزش بودن به من می‌گوید در این پیش‌فرض شک‌وشبهه برقرار کن. ببین از کجا این پیش‌فرض آمده است؟ در گذشته چگونه بوده است؟ در بقیه‌ی چارچوب‌های فرهنگی این پیش‌فرض چه شکلی‌ست؟ آیا امکانِ دیگرگون‌شدنِ این پیش‌فرض به‌گونه‌ای که هدفِ آموزش بهتر محقق شود، وجود ندارد؟ آیا نمی‌توان به فرضِ دیگری اندیشید و آن را جایگزین کرد؟

گام دوم: مهیایِ خطاکردن باش

از آنجایی که جامعه‌شناس‌بودن یعنی تشکیک در پیش‌فرض‌ها، بدیهی به نظر می‌رسد که امکانِ خطا بالا رود. تکیه بر عقل سلیم در زندگیِ روزمره برای آن است که کارها بی‌کوچک‌ترین دردسری پیش روند. اما جامعه‌شناس‌بودن یعنی گام‌نهادن در یک مسیرِ پرمخاطره. بنابراین ممکن است در فهمِ وضعیت و تلاش برایِ دگرگونی آن کاملاً اشتباه کرده باشید که یا خودتان متوجه آن شوید یا دیگران شما را متوجه کنند. بنابراین در پذیرش خطا و آزمودن راه‌های دیگر گشوده باشید. ضمن آنکه همواره، حتی در آماری‌ترین تحلیل‌ها، درصدی از خطا وجود دارد و اساساً نه فقط جامعه‌شناس که خود علم نیز با خطا و با آگاهی به خطا اما تلاش برایِ کاستنِ آن پیش می‌رود. اما در ارزیابی امور چطور؟ امور را صحیح و غلط ارزیابی می‌کنیم؟ جامعه‌شناس معمولا ورایِ دوگانه‌ی درست و غلط دست به تحلیل می‌زند و بیشتر می‌پرسد «چرا» و «چگونه» این‌گونه شد. روشن است که ارزش‌هایش او را هدایت می‌کنند، با این‌حال به درست‌وغلط‌کردنِ ساده اکتفا نمی‌کند و تلاشش بر آن است تا نشان دهد پدیده‌ها چگونه چیزی شده‌اند که الان هستند و چگونه می‌توانند دیگر در آن هیئت و با آن مختصات نباشند.

گام سوم: مدام در حالِ خلقِ پرسش باش

در مسیر جامعه‌شناس گزاره‌های بسیاری از جنس «طبیعت انسان همین است»، «همیشه همین‌طور بوده است»، «این تنها شکلی‌ست که می‌تواند وجود داشته باشد» به چشم می‌خورند. دربرابر این گزاره‌ها، جامعه‌شناس مداوماً باید خود را به پرسش‌های تازه مجهز کند. پرسش‌هایی از این دست که «چه چیز موجب شده است که ما روابط انسانی را این چنین که می‌فهمیم، بفهمیم؟»، «بنابراین یک تغییر اجتماعی چگونه به وقوع می‌پیوندد؟»، «در مسیر تغییر چیزها چگونه می‌توانند یا چگونه باید باشند؟». گاهی هرچقدر پاسخ‌های به پرسش‌ها دورتر باشند بهتر است. شاید هیچ پاسخی برای پرسش‌هایمان به‌سادگی نیابیم، اما همین نبودِ پاسخِ روشن، محرکِ ادامه‌دادن به کارِ جامعه‌شناسی‌ست، زیرا اگر پاسخ‌ها در دسترس قرار داشتند، پرسش‌هایمان از جنسِ عقل سلیم می‌بودند.

گام چهارم: از امور هرروزه، اموری عجیب‌وغریب بساز

جامعه‌شناس باید به همه‌ی آن‌ چیزهایی که عادی هستند، غیرعادی نگاه کند و آن چیزهایی را که دیده نمی‌شوند، دیدنی سازد. او باید بتواند به الگوها و حوادث هرروزش چون اموری عجیب‌وغریب بنگرد. این یک بینش نقادانه است. چنین چیزی معمولاً خیلی سخت است، نه فقط برایِ خود جامعه‌شناس که برای اطرافیانِ او. آن‌ها احتمالاً فکر می‌کنند جامعه‌شناس مدام غر می‌زند. کاری صحیح‌تر از این نیست، صحیح‌تر از اینکه اعضایی را که در چارچوب‌های فرهنگی-تاریخی مشخص دست به اعمالِ کاملاً عادی می‌زنند، متوجه کنی که آن‌ها دارند درونِ یک وضعیتِ خاص تاریخی-اجتماعی عمل می‌کنند که مختصاتِ مشخصی دارد و بنابراین می‌توانند گونه‌ی دیگری بزیند.

گام پنجم: دشواری‌ها را در آغوش بگیر

زندگی‌کردن براساسِ عقل سلیم گاهی پیچیده می‌شود، چه برسد به زیستنِ جامعه‌شناس‌گونه. گاهی یافته‌های جامعه‌شناس متناقض‌اند و گاهی دشوار است که در یک موقعیت خاص وارد چالش با مفهوم، موضوع، شخص، ارگان یا نهاد و مجموعه‌ای شوید. کار جامعه‌شناسانه نیز به این معنا نیست که الگو و راه‌حلی پیدا شود که بتوان بر هر موقعیتِ مسئله‌مندِ اجتماعی اعمال کرد. گاهی علتی که برای وقوعِ فقر در یک شهر می‌یابید به‌تنهایی در شهر دیگر حاضر نیست. گاهی نرخِ افزایشِ جرم‌وجنایت تابع شرایط محیطی یکسان نیست. اما این به‌معنای نقصِ یک کار جامعه‌شناسانه است؟ دقیقاً برعکس. جامعه‌شناسی پیچیدگی امور را باید بتواند بازتاب دهد و هرکاری جز این، می‌تواند نوعی فریب -ای‌بسا یک فریبِ علمیِ خوش آب‌ورنگ- به حساب آید.

به‌کاربستنِ مداوم و آگاهانه‌ی این پنج گام در مسیرِ جامعه‌شناسانه اندیشیدن و جامعه‌شناسانه زیستن، یعنی مداوماً از پیش‌فرض‌هایتان فاصله بگیرید، بیشتر از جواب دنبالِ سؤال باشید، خطا کنید و پیچیدگی‌های تناقض‌آلودِ پدیده را تقلیل ندهید.

منبع

Mills, C. Wright. 1959. “The Sociological Imagination (excerpt).”In Social Theory: The Multicultural and Classic Readings, 2nd Ed., Charls lemert (ed.) 1998. South Yarra: Macmillan. P. 348-52


[۱] در نام و توضیح گام‌ها از وبلاگ https://www.everydaysociologyblog.com بهره بردم.

پاسخ دهید

لطفا نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید