از هفتسالگی تا الان که سی و چهار سالم است، هیچ سالی نبوده که از کلاس درس جدا افتاده باشم. همیشه یا درس دادهام یا درس خواندهام یا هر دو. هزار جور کلاس و هزار جور معلم و استاد دیدهام: از کلاسهای شلوغ چند ده نفره تا کلاس پنج نفرهی دورهی دکترا، از معلمهای خیلی سنتی تا «جان کیتینگ»های هیجانانگیز، باسواد و بیسواد، مدعی و بیادعا، دوستداشتنی و نچسب. خودم هم در هزار جور کلاس درس دادهام: از راهنمایی تا دانشگاه، از کلاس درس رسمی تا کلاسهای آزاد بیرون نظام آموزشی، از کلاسهایی که هیچکس به حرفم گوش نمیکرده تا کلاسهایی هر کلمهام را بچهها میقاپیدند که نکند نکتهای از دستشان در برود. کلاس ادبیات میتواند بهشت باشد یا جهنم. شورانگیز یا ملالآور. اما چطور؟ اینجا میخواهم یکی از آن چیزهایی که کلاسهای ادبیات را ملالآور و کمفایده میکند معرفی کنم. من اسمش را گذاشتهام عارضهی نزدیکبینی.
حافظ شاعر بزرگ و مهمی است. این را تقریباً همه قبول دارند. در کتابهای درسی ادبیات هم همیشه شعرهایی از حافظ هست. اما اگر از یک فارغالتحصیل معمولی دبیرستان در ایران بپرسید «چرا حافظ شاعر مهمی است؟»، میتواند جواب بدهد؟ اگر بپرسید «شعر حافظ دربارهی چیست؟ هنر حافظ در چیست؟ چه چیزی حافظ را حافظ کرده؟»، میتواند چند جمله جواب بدهد؟ من که فکر نمیکنم. پس چه شد؟ این همه سال ادبیات خوانده که دربارهی مشهورترین شاعر ایران هم هیچ چیز نداند؟ پس سر کلاس ادبیات چه چیزی دربارهی حافظ به او یاد دادهاند؟ جواب این است: فقط معنی چند بیت حافظ را به او یاد دادهاند که آن را هم لابد فراموش کرده.
اگر بخواهید یکی از کلاسهای ادبیاتتان را به یاد بیاورید، احتمالاً چنین خاطرهای پیش چشمتان میآید: معلم بیت به بیت شعر را میخواند، لغتها را یکی یکی معنی میکند، آرایهها را دانه به دانه توضیح میدهد و یک بار هم معنی کل بیت را میگوید. شما بهسختی تلاش میکنید همهی جزئیات بنویسید و حاشیهی کتابتان پر میشود از کلمات ریزی که مثل صفهای متراکم مورچهها در هم میلولند. نگاه کردن به حاشیهی کتاب باعث سرگیجه میشود و آدم یک بار هم جزوهای را که نوشته نمیخواند. معلمها اینطور درس میدهند چون کتاب اینطور تنظیم شده و برای جواب دادن به سؤالهای امتحان باید اینطور چیزها را بلد بود. باید از فاصلهی خیلی نزدیک به متن نگاه کرد: معنی این کلمه چیست؟ چه نقشی دارد؟ این اضافه تشبیهی است یا استعاری؟ البته که دانستن این چیزها لازم است. مشکل این است که ما یاد میگیریم فقط در متن دنبال همین چیزها بگردیم. نمیتوانیم یک قدم عقب بگذاریم، به جای جمله و بیتها، به «متن» در کلیت خودش نگاه کنیم و بپرسیم اجزایش چه ربطی به هم دارند.
مهدی حمیدی شیرازی شعری دارد به اسم «در امواج سند» که سالهاست خلاصهای از آن در کتابهای درسی دبیرستان هست. شعری روایی است دربارهی مقاومت جلالالدین خوارزمشاه دربرابر مغولان. نکتهی عجیب این است که در کتابهای درسی فعلی، نقطهی اوج داستان را حذف کردهاند: آنجا که جلالالدین مجبور میشود زن و فرزندانش را در رود سند غرق کند تا با خیال راحت بجنگند و بگریزد و آنها به دست دشمن نیفتند. اصل ماجرا این است. در آخر شعر که میگوید: «بلی آنانکه که از این پیش بودند / چنین بستند راه ترک و تازی» منظورش این است که اینچنین، حتی به قیمت فدا کردن زن و فرزند در برابر دشمن مقاومت کردند. ولی الان در کتابهای درسی خبری از این فداکاری نیست. فقط وصف جنگ شجاعانهی جلالالدین با مغولهاست. معلوم هم نیست که چرا وقتی جلالالدین به سند نگاه میکند، اینقدر عذاب میکشد و در چشمش «ز هر موجی هزاران نیش» میرود. کسی هم درست نمیفهمد اسم شعر چرا «در امواج سند» است. هیچکس اصلاً اینها را نمیپرسد. چون کسی یک قدم عقب نمیگذارد تا متن را به صورت یک کل نگاه کند. همه سرشان گرم پیدا کردن معنی «شفق» و تعیین این است که «دامن شام» چه جور اضافهای است. شاید عدهای بگویند محتوای این شعر «نامناسب» است. ولی اگر مسأله این باشد، راه حلش مواجههی نقادانه با متن است یا اصلاً حذف کل آن. نه حذف نقطهی اوج داستان و تبدیل آن به یک «نامتن» ابتر.
از این «نامتن»ها باز هم در کتابهای ادبیات هست. مؤلفان کتاب درسی این کار را دوست دارند که بندهایی از یک کتاب طولانی را بگذارند کنار هم و یک درس بیسروته سرهم کنند. نمونهی دیگرش خلاصهی داستان زندگی عباسمیرزا (آغازگری تنها) است و همینطور خیلی از روانخوانیها مثل خلاصهی رمان «جاناتان مرغ دریایی» (یا طبق ترجمهی برگزیدهی مؤلفان: پرندهای به نام آذرباد!). در کل، «داستان» در کتابهای درسی ادبیات سرنوشت جالبی دارد. چون کسی که مبتلا به عارضهی نزدیکبینی است، نمیداند با داستان چه کار کند، سر چه چیزش بحث کند و از کجایش سؤال طرح کند. مگر اینکه داستانی مثل «خسرو» باشد که پر از کلمهی سخت و تضمین و تلمیح و انواع آرایههاست. اینجا معلم به وجد میآید و به دانشآموز میگوید «بنویس!». مهم هم نیست «خسرو» به لحاظ فن داستاننویسی چقدر ناشیانه است، چقدر شعاری است و بیتعارف چقدر داستان بدی است. تا وقتی میشود از معنی و آرایهاش سؤال طرح کرد مشکلی نیست. ولی با داستان «دیوار» میرصادقی چه کار کنیم؟ چه چیزش را درس بدهیم؟ هیچ! میگذاریمش توی قسمت روانخوانی. دو تا سؤال تزیینی هم میگذاریم آخرش و همه هم میدانند که این «روانخوانی» است نه «درس»؛ پس خیلی مهم نیست.
یک قدم عقب گذاشتن همیشه کافی نیست. گاهی لازم است دو قدم عقب برویم، تا بتوانیم متن را در «بافتار» ببینیم؛ یعنی ببینیم که این متن در چه موقعیتی خلق شده و با اتفاقات تاریخی یا بقیهی متنها چه نسبتی دارد. شعر «خوان هشتم» اخوان ثالث را در نظر بگیرید. اگر ندانید که این شعر پس از مرگ تختی سروده شده، تختی از نظر سیاسی با حکومت وقت مخالفتهایی داشته و در آن زمان بسیاری خودکشی تختی را باور نکردند و آن را قتل دانستند، بخش مهمی از معنای شعر را نمیفهمید. این در خود متن نیست. ما باید این را وارد بحث دربارهی متن کنیم. همینطور باید دربارهی جدال شعر متعهد و ناب در سالهای دههی چهل حرف بزنیم، بگوییم اصلاً منظور از تعهد چیست، این دو جبهه هرکدام چه استدلالهایی داشتند و نتیجهی کار هرکدام چه جور شعری بود. بدون این بحثها معلوم نمیشود که وقتی اخوان میگوید شعر او «قصهی درد» است منظورش چیست و «بیدردان» و «طلایی مخملآوایان خونسردان» از نظرش چه کسانی هستند.
من سعی کردم مشکل را با تکیه بر مثالهایی از کتابهای درسی مدرسه توضیح بدهم. اما واقعیت تلخ این است که بسیاری از کلاسهای درس دانشگاه هم دچار همین مشکل هستند. بعضی معلمهای ادبیات این نوع مواجهه با متن را در کلاسهای دانشگاه یاد میگیرند و با خودشان سر کلاسهای مدرسه میآورند. البته که «هزار نکتهی باریکتر ز مو اینجاست» و این تنها مسألهی آموزش ادبیات نیست ولی به نظر من یکی از اساسیترین مسائل است. وقتی در ذهنم جستوجو میکنم، میبینم بهترین معلمها و استادهایم کسانی بودهاند که سر کلاس، شعر یا داستان را به چشمم نمیچسباندند. یادم میدادند که اول یک قدم عقب بروم و بیتها و سطرها را به شکل «متن» ببینم، و بعد باز یک قدم عقبتر بروم و متن را در «بافتار»ش نگاه کنم.
چقدر این نوشته دقیق و عمیق بود و نگاه من رو تغییر داد. منی که از دبیری فیزیک به ناچار پرت شدم به مقطع ابتدایی و ادبیات هم باید درس بدم بدون اینکه ذرهای تدریس ادبیات بلد باشم.
فقط خوشبختانه هم در مدرسه معلمان خوبی داشتم و هم عاشق ادبیات فارسی هستم و حداقل همین عشق منو تا حدی و کاملاً ناخوداگاه از نزدیکبینی دور کرده بود.