بغل که می‌تونی!

در تمام سال‌هایی که تدریس می‌کنم، امسال اولین بار بود که با دانش‌آموزی مواجه می‌شدم که اعتقادی نداشت مثل بقیه‌ی بچه‌ها، خانم، خانم صمدیان، معلم یا مربی صدایم کند. از همان روز جشن شکوفه‌ها بهم می‌گفت «سمیرا». وقتی دیگران هم به او می‌گفتند اسم کاملشان خانم سمیرا صمدیان است، اخم‌هایش در هم می‌رفت و می‌گفت: «نه! سمیراست. شما هم بگید سمیرا!» حتی نسبت به خانواده‌اش هم حساسیت به خرج می‌داد و به آن‌ها می‌گفت چرا بهش می‌گویید خانم صمدیان؟! اسمش سمیراست…

راستش وقتی دیدم اینطوری ارتباط برایش دلنشین‌تر است و مسئله‌ساز هم نیست، من هم مقاومتی نکردم. این در حالیست که برخی از همکارانم طرز صدا کردن او را دور از شأن معلمی و حتی بی‌احترامی می دانند. اما به‌نظر من هیچ بی‌احترامی‌ای در لحن و رفتار این کودک نیست. او فقط دلش می‌خواهد اینطور متفاوت خطابم کند. پس مشکلی ندیدم که مانعش شوم…

معمولاً در ابتدای سال تحصیلی خودم را اینطور به بچه‌ها معرفی می‌کنم: «اسم من سمیرا صمدیانه. قراره امسال در کلاس …، کنار هم چیزهایی یاد بگیریم و خوش بگذرونیم. می‌تونید بهم بگید خانم صمدیان، خانم معلم، مربی یا هر جور دیگه‌ای که راحت هستید صدام کنید.» البته که تا الان هیچ بچه‌ای به شکل نامتعارف یا ناجور صدایم نکرده است.

یک روز ظهر که حسابی شلوغ بودم، خسته و کسل داشتم با کمک همکارم متنی را آماده می‌کردم. در همین حین، راستین،‌ همان پسرکی که بالاتر راجع به اون نوشتم، آمد و پشت سر هم گفت: «سمیرا سمیرا سمیرا !»

از سر و صدا و بالا پایین پریدنش کلافه شدم. تنها چند دقیقه قبل‌تر به بچه‌ها گفته بودم زنگ تفریح است و نیاز دارم به کارهایم برسم. از طرفی بعد از گذشت ۴ ماه از سال تحصیلی، فهمیده بودم راستین کودکی احساساتی است و بیشتر نیاز دارد کنارم باشد، با من گفتگو کند و به صورت کلامی یا فیزیکی به نیازهای عاطفی‌اش توجه کنم. حتی گاهی نیاز داشت در سکوت کنارم بایستد، دستم را روی شانه‌اش بگذارم یا او دستم را بگیرد. پس با در نظر گرفتن نیاز او سعی کردم آرامشم را حفظ کنم و با لحن ملایمی به او بفهمانم که در چه شرایطی هستم. به راستین گفتم: «عزیزجان مغزم پُره. باید زودتر این متن رو آماده کنیم، صبر کن صحبتم با خانم… تموم بشه ، بعد شما رو بشنوم.»

با چشم‌های تیله‌ای و لپ‌های گلی‌اش نگاهم کرد و گفت: «بغل که می تونی؟» بعد نخودی خندید !

از خنده‌اش خنده‌ام گرفت و آمد بغلم . حرفش مثل آب سردی بود روی سرم. در یک لحظه همه‌ی کارهایی که برای خودم لیست کرده بودم بی‌اهمیت شد. واقعاً وقت برای بغل کردن که داشتم. مگر چقدر زمان می‌برد که حتی نخواستم لحظه‌ای پسرک را بشنوم؟

تا چند ساعت بعد از این ماجرا، صدایش توی سرم می‌پیچید: «بغل که می‌تونی!» خیلی وقت‌ها، وسط روزهای پرمشغله‌مان، می‌توانیم حداقل همدیگر را در آغوش بگیریم. می‌توانیم برای یک لحظه هم که شده به هم محبت و توجه کنیم. همین‌ها، کمترین و بیشترین کاریست که برای هم می‌توانیم انجام دهیم. کافیست به زبان عشق خودمان و اطرافیانمان دقت داشته باشیم تا حتی شده برای لحظاتی کوتاه، باک عاطفی همدیگر را پر کنیم، با نگاهی یا کلامی یا فرستادن نشانه‌ای و ….

پاسخ دهید

لطفا نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید