سال اول تدریسم بود. تجربه درسدادن داشتم، تجربه کلاسگردانی نه. قبل از حاضر شدن در کلاس، ساعتها وقت میگذاشتم تا طرح درس آماده کنم و سناریوهای مختلفی در کلاس پیشبینی کنم و برای همهشان آماده باشم. اما واقعیت این بود که تنها با تجربه حضور در کلاس بود که خیلی از تصورات رمانتیکم از آموزش اصلاح شد و پایم روی زمین آمد. آرزو میکنم که کاش کسی کمکم کرده بود و راه دیگری جز آزمون و خطا در پیش رو داشتم. اما به هر حال کار در مدرسه هم علاقهم را به آموزش بیشتر و عمیقتر کرد، هم به تدریج اشتباهاتم را کمتر کرد و نگاهم را به آموزش واقعبینانهتر کرد. یکی از این اصلاحات مهم توقع «درخشان بودن» از دانشآموزان بود.
در کلاس درس، همیشه دانشآموزانی هستند که معلم اسمشان را زودتر یاد میگیرد، صورتشان جذاب یا زیبا است و لاجرم در ذهن میماند، صدای گیرایی دارند، حرکاتشان اصالتی دارد، یا جوابهای خیرهکننده به سوالها میدهند. دفترچه یادداشت سال اول تدریسم پر است از یادداشتهای اینچنینی. البته که کلاس تفکر انتقادی هم در قوتگرفتن این رویکرد بیتأثیر نبود. دانشآموزانی قدرت بیان بهتر داشتند، کتاب بیشتر میخواندند، یا نظرات اصیلتری نسبت به بقیه ارائه میکردند. به عنوان معلم حواسم به دیگر دانشآموزان هم بود، اما آنچه در درجه اول من را به شعف میآورد همین دانشآموزان «درخشان» بود.
یکی از بچهها بود که جزء این گروه درخشانها نبود. ساکت و آرام بود، با خنده عمیق و موهای فرفری. مودب و خوشبرخورد بود، در کلاس مشارکت میکرد، نوشتههایش را همیشه به موقع میآورد و … اما هیچوقت به شکل ویژهای توجهم را جلب نکرده بود. من هم هیچوقت تلاش خاصی برای کشف و فهمش نکرده بودم.
آخر سال بود و بچهها با شور و اشتیاق برای ارائه گروهیشان آماده میشدند. من هم در هیاهوی کار گروهی آنها با وجد فراوان میچرخیدم و نظر میدادم و با بچهها میگفتیم و میخندیدیم. گروههایی که هنوز آماده نشده بودند و از بقیه عقب افتاده بودند، کمتر در این حال و هوا مشارکت داشتند. گروه دختر موفرفری یکی از همین گروهها بود. بالای سرشان ایستاده بودم و داشتم توضیح میدادم چرا دادههایی که جمعآوری کردهاند خوب نیست. کلاس که تمام شد دختر موفرفری با فکی که عزم راسخش را نشان میداد، آمد کنار میزم ایستاد و پرسید: «ببخشید وقت دارین؟»
دختر موفرفری در قالب معمول درخشان بودن «جلوه» نمیکرد و من که به شکل اتوماتیکی دنبال این قالبها میگشتم او را از نظر انداخته بودم.
شروع کرد به توضیح کل کارهایی که این مدت انجام داده، مشکلاتی که برای تعریف درست موضوع با آنها مواجه شده، منابعی که سر زده و … . در نهایت خیلی جدی گفت: «بهم بگین که کجاها رو اشتباه کردم و چطوری باید اصلاحشون کنم.» همانطور که جلویم ایستاده بود فکر کردم، چقدر خوب و دقیق پلهپله مراحل تحقیق را جلو رفته، با چه دقتی همه چیز را تحلیل کرده، و چقدر اشتیاق به یادگرفتن دارد. چطور تا حالا این را نفهمیده بودم؟ جواب ساده بود. دختر موفرفری در قالب معمول درخشان بودن «جلوه» نمیکرد و من که به شکل اتوماتیکی دنبال این قالبها میگشتم او را از نظر انداخته بودم. این بیتوجهی باعث شده بود در طول سال، از اینکه چطور میتوانم به شکل خاص به او کمک کنم، نیازهایش را در نظر بگیرم و نقاط قوتش را تشوق کنم، غافل بمانم. حالا هم آخر سال بود و دیگر برای شروع دیر شده بود. با عذاب وجدان شدیدی راهی خانه شدم و تمام راه را به این فکر کردم که این نگرش سطحی از کجا میآمد. لابد تا حدی به خاطر محیط آکادمیکی بود که درگیرش بودم، جایی که همه میخواستند خاص باشند، نمایش خاصبودگی میدادند و آدمهای «معمولی» توجهی را جلب نمیکردند. من نسبت به این مسئله در آکادمی آگاه و معترض بودم، اما ناخودآگاه الگوی آن را در مدرسه تکرار کرده بودم.
فکر کردن به این ماجرا هنوز هم آزارم میدهد. اما به هر حال این تجربه برای همیشه این مسئله را در ذهنم حک کرد که همه بچهها در نوع خودشان خاص و لایق توجه و بهرسمیتشناختهشدن هستند و من به عنوان معلم باید به تک تک آنها بر اساس شخصیت خودشان توجه کنم.