علی تقیزاده، دانشآموز سابق – در طول ۱۲ سال تحصیل در مدرسه تنها یک سال خارج از مجموعه مدرسه خودم درس خواندم و آن سال اول راهنمایی، در مدرسه (به اصطلاح) تیزهوشان بود (که سریعا از آن فرار کردم). در طول تمام سالهای تحصیل، شاید ۸۰ درصد وقت کلاسها به پرسه زدن در افکار مختلف میگذشت، که بعضا اگر مفید هم بود به صورت خاطرهنویسی، نقاشی یا نوشتن مشق کلاسهای دیگر یا پچپچ با بغلدستی در میآمد.
در میان ۲۰ درصد زمان باقی، میتوان از بارقههای امیدی حرف زد که مثل نسیمی زودگذر بود. این بارقهها گاهی اوقات یک معلم روشن، یا رادیکال بود که به سبکهای آموزشی خارج از چهارچوب آموزش و پرورش میپرداخت یا اجرای طرحهایی از جانب مدرسه که به طور کلی خارج از برنامه بود. مانند طرح نجات تخممرغ در سال اول راهنمایی (طراحی و ساخت سازهای محافظ برای تخممرغی که قرار بود از پشتبام مدرسه انداخته شود و سالم به زمین برسد)، و طرح ساخت یک موشک (صلح آمیز!) دستساز با بطری نوشابه و کمپرسور باد در سال چهارم دبستان، و از این دست فعالیتهای فنی. در حوزه علوم انسانی هم گاهی شبِ شعرها یا محیطهایی برای داستاننویسی بچهها پیش میآمد. این محیطها تنها جایی بود که کمی از آن خشکی و رخوت تحصیلات آکادمیک کم میکرد.
هرچند بیشتر این جریانها سقط میشد چون ذاتاً به انرژی بیشتری برای متولد شدن نیاز داشت…
در طول دبستان، کلاس انشا برایم تنها نقطه روشن میان ظلمات مدرسه بود؛ تنها فرصتی که میتوانستم خودم را به مثابه یک شخصیت خالق یا تولیدکننده نشان دهم. هیچکدام از درسهای دیگر (شاید کمی ریاضیات) این خصوصیت را در نحوه ارائه نداشت. از فیزیک و شیمی گرفته تا ادبیات و تاریخ و جغرافی. چیزهای زیادی یاد میگرفتیم که لازم و پایهای بود، اما نگاه ابزاری میطلبید، بجای ایجاد هویت برای نمرههایشان.
موضوع سر دغدغهایست که در دانشآموز به وجود آمده است. دانشآموز دغدغه چه چیزی را دارد؟ انصافا کلاس انشا و نجات تخممرغ؟! یا معدل و نمره؟ تولیدکننده با ماده اولیه ورودی، تولیدات جدیدی ارائه میدهد. اما ما دلالی میکردیم (و میکنیم)؛ یعنی خوراک اولیه ارائه شده در کلاس، کتاب یا هر بستر آموزشی اکادمیک را با سود پشیز نمرهای میفروختیم و وقت و انرژی هم میگذاشتیم. در بعضی مقاطع در دکانها هم باز میشد! مثل کنکور که پول میدادیم تا در توهم دانایی فرو رویم. در این میان کلاس انشا تقریباً تنها فرصتی بود تا در آن آزادی را حس کنم؛ بدون اینکه وقتی دارم مینویسم، کسی حرفی بزند! در نوشتن انشا دیکته در کار نبود، باید چیزی را میساختیم.
درنهایت توجه بیش از حد من به اینگونه فرصتها به شکل افراطی (که الان به نظر من باید کلمه دیگری جایگزین افراطی شود)، باعث میشد تا از جامعه مدرسه که در محیطی متوهم با مخدر نمره احساس شعف میکرد، به یک برزخ انفرادی منتقل شوم.
بالاجبار بعضی کتابها را باید میخواندم؛ یا برای امتحان یا برای پرسیدنهای سرکلاس که موضوع نمره یا مضحکه نشدن سر کلاس مطرح بود. جلد کتاب درسی، بغضی در ته گلویم ایجاد میکرد. نور زرد چراغ اتاق که به کتاب میخورد یاد همان گله متوهم میافتادم. یک تزریق دردناک دغدغه. چرا رقابت بر سر دلالی اینقدر مورد استقبال بود؟ این سؤالِ پدرم – که در صنعت کار میکرد – هم بود.
خودِ دلالها هم گاهی در مجالسشان شروع به تحلیلهای انتقادی (آب انتقاد) میکنند و در مهمانیها داد حقخواهی سرمیدهند. حق هم دارند، چون اساسا همه چیز به قول یکی به هم مربوط است. به نظرم آموزش و پرورش و اقتصاد و سیاست و … همه را میتوان در دستهبندی دوقطبی، در سادهترین حالت به دو دسته دلال و تولیدکننده تقسیم کرد.
در انتها میخواهم کمی پا را از روی کلاچ بردارم، میپرسم: چیزهایی که در طول روز به هر نحوی میبینیم یا میشنویم، تولیدند یا مونتاژ؟ دلالیاند یا اثری هنری ادبی؟