در این یادداشت نمیخواهم شرح و نقدی بر رویکردهای موجود در آموزش فلسفه به کودکان بنویسم (هر چند آن را ضروزی میدانم و در آینده دربارهاش خواهم نوشت)، بلکه میخواهم ساده و خلاصه تجربه خودم را از دو رویکرد متفاوت فلسفه برای کودکان بازگو کنم.
فلسفه برای کودکان در ایران و جهان حوزهای نوپاست، اما به خصوص در سالهای اخیر مورد توجه زیادی قرار گرفته است. با اینکه در ایران جزو برنامه مقرر و مصوب آموزش و پرورش نیست بعضی مدارس خصوصی آن را در برنامه میگنجانند تا ویترین خوشآبورنگتری برای والدین مطالبهگر داشته باشند.
سال اولی که قرار شد تسهیلگر و معلم فلسفه برای کودکان پایههای ششم و هفتم باشم، به توصیه مسئول گروه در مدرسه کتابهای برژیت لابه و میشل پوش را خواندم و مفاهیم فلسفی مطرح شده را برای تهیه طرح درس شناسایی کردم (یادداشتی در خصوص این کتابها را اینجا (+) بخوانید). کتابهایی مثل دنیایی را تصور کن…1 و چگونه دنیا را متحد کنیم2 به نظرم برای این کار مناسب بودند؛ چون پیچیدگی مفاهیمی که در زندگی روزمره با آنها بدیهی برخورد میشود را نشان میدادند. کتابها برایم جالب بودند و الهامبخش طرح درسهایم شدند. برای پایههای ششم طرح درس اولم را بر اساس مفهوم زشتی و زیبایی نوشتم و برای پایه هفتم بر اساس مفهوم آزادی. در هر طرح درس موقعیت، داستان یا سوالی مطرح میکردم و سعی میکردم با فتح باب گفتگو بچهها را وادار به نقد و گفتگو با یکدیگر کنم.
به محض اینکه فعالیتهای ورود به بحث تمام شدند، مشکل جدی طرح درسهای مفهوممحور خودش را نشان داد. بحثها برای بچهها جذاب نبودند و میزان مشارکت معمولا در هر کلاس به چند شاگرد کتابخوان که مشخصا به تاریخ و جامعهشناسی و فلسفه علاقه داشتند محدود میشد. بچهها وقتی در جایگاه سخن قرار میگرفتند به حرفهای کلیشهای اکتفا میکردند. برایشان بحثها تکراری و کسالتبار بود و از هر فرصتی برای نقزدن استفاده میکردند. برای من هم وضعیت اسفناک بود و هر هفته پیش از کلاس کلی عرق میریختم تا طرح درسها را جذابتر کنم. در نهایت طرح درسهایی موفق بودند که برای بچهها در زندگی روزمرهشان کاربرد داشتند یا به آنها برای تصمیمگیری اخلاقی کمک میکردند. به عنوان مثال طرح درس نابرابری برای بچههای پایه ششم جذاب بود چون از تبعیض در خانه و مدرسه شروع شد و به فهم بهتر فقر و شکاف طبقاتی رسید (در یادداشت دیگری در این باره خواهم نوشت).
سال دوم که شروع شد درباره مشکلاتی که سال اول با آنها دست و پنجه نرم کرده بودم با سارا که همکارم شده بود صحبت کردیم و در نهایت به این نتیجه رسیدیم که شروع از مفهوم در کلاس درس اساسا اشتباه است. به همین دلیل به جای مثلا طرح درس آزادی، طرح درسی درباره مد نوشتیم. به خصوص سعی میکردیم موضوعاتی را انتخاب کنیم که بچهها در زندگی روزمره با آنها درگیر بودند. در ذیل هر موضوع سعی میکردیم روشهای مرسوم تفکر انتقادی را بگنجانیم تا بچهها کمکم بتوانند از قدرت تفکر انتزاعی برای فهم و نقد وضعیتها و مسائل و مفاهیم استفاده کنند. این روش کاملا برخلاف روش مفهوممحور تصنعی نبود و از دل زندگی روزمره بچهها میجوشید و بالا میآمد. در کلاس همیشه دستها برای اظهار نظر بالا بود و بچهها با اشتیاق حرف همدیگر را میشنیدند و به چالش میکشیدند. علاوه بر این، اجرای این طرح درسها برای من هم به عنوان تسهیلگر جذاب بود چون در موقعیت استاد نادان قرار میگرفتم و از بچهها درباره زندگیشان میآموختم. یعنی امتیاز دیگر طرح درسهای موضوعمحور این بود که جایگاه من را به عنوان تسهیلگر تقویت و وضعیت معلمی را کمرنگ میکرد.
در آخر سال وقتی که داشتم طرح درسهایی که کار کرده بودم را بالا پایین میکردم، متوجه شدم که راه را پیدا کردهام. البته انتخاب موضوع درست و مناسب بستگی به شناخت مخاطب داشت و این انتخاب طرح درس و موضوع برای کلاسهای جدید را تبدیل به قمار میکرد. به خصوص اینکه مقابلههای اولیه در ارتباط یک سال هر کلاس و اینکه شاگردها چطور دربارهام فکر میکردند فوقالعاده اهمیت داشت. در نتیجه جلسههای اول را با چند فعالیت کوتاه و متنوع که به مذاق شخصیتهای مختلف خوش بیاید برای شناخت بهتر دانشآموزان شروع میکردم و بعد برای هر کلاس طرح درسی جدا طراحی میکردم. به عنوان مثال یک کلاس به نوشتن علاقه نشان میداد و فعالیتهای نوشتاری برایش جالبتر بود، یک کلاس ترجیح میداد همه فعالیتها گروهی باشد و…
این روش برایم رضایتبخش بود. اما مسئله ساده اینجا بود که با سیستم محافظهکار مدرسه و نمره جور درنمیآمد. از نظر خودم تاثیر فعالیتها بر توانایی تفکر انتزاعی و انتقادی بچهها مشهود بود. اما کلاسهای دیگر و توقعات بزرگسالان تاثیرش را تضعیف میکرد. به عنوان مثال وقتی از نظر فرهنگی بچههای مطیع و بلهقربانگو و سربهزیر ستایش میشوند، بچهای که درست سوال میپرسد و نقد میکند، به جای تشویق سرکوب میشود. معلمهای دیگر عقیده داشتند که زیاد به بچهها رو میدهم و باید سختگیرتر باشم. والدین انتظار داشتند بچهها در خانه تکلیف داشته باشند و در مدرسه امتحان بدهند و نمره بیاورند.
هر دو روش آموزش فلسفه و تفکر انتقادی با رویکرد متعارف آموزش در مدرسه تضاد بنیادین داشت. اگرچه روش دوم بچهها را با من همراه و به کلاس علاقمند کرده بود، اما ناهماهنگی با سیستم در نهایت من را به عنوان تسهیلگر از تلاش نافرجام برای همراه کردن کادر مدرسه و والدین خسته کرد.
امروز بازار فلسفه برای کودکان در ایران داغ شده و انبوه کتابهای خوب و نامرغوب و نامربوط و متفرقه است که ترجمه و تالیف (بخوانید دستچین) میشود. اما کسی به این سوال پاسخ نمیدهد که جای فلسفه برای کودکان کجاست. آیا باید آن را مختص کودکان طبقات بالا دانست که امکان شرکت در کارگاههای موسسات خصوصی و ثبتنام در مدارس خصوصی دارند؟ این روشها تا چه حد به نیازهای بچهها در ایران توجه میکنند و متناسب با شرایط فرهنگی ما طراحی شدهاند؟ نگرانیهایی از این دست است که تاکید من را بر استفاده از روشهای موضوعمحور برجسته میکند و به خصوص ما را به انتشار طرح درسها اینجا برای استفاده عمومی از آنها توسط معلمان و تسهیلگران در همه مدارس تشویق میکند.
با سلام ما در کلاس های خانم شهرتاش یاد گرفتیم که در ابتدای کار تا وقتی سوار بر کار نشدیم از طرح درس های کتاب استفاده کنیم. به نظر من یکی از اشکالات و عدم موفقیت نویسنده محترم این است که از ابتدا از طرح درس های خودشان استفاده می کردند.
کتاب هایی که ما استفاده می کنیم عبارتند از داستانهای فکری ۱/۲/۳ بیمارستان های عروسک ها و فلسفه ورزی با داستانهای تصویری که همه خودشان داستان و طرح بحث و تمرین و فعالیت دارند.
متاسفانه امروزه فلسفه برای کودک مثل گوشت قربانی شده هر کسی و هر گروهی تکه ای از ان را بر می دارند. و بسیاری از آنها ان را درست اجرا نمی کنند و فقط اسما فلسفه برای کودک نام نهاده شدند.