اولین تجربه‌های خواندن و نوشتن

اولین تجربه‌های خواندن و نوشتن

پایه دوازدهم – مدتی پیش چندتا از دفترهای کلاس اولم را پیدا کردم و خاطرات زیادی برایم زنده شدند، اما حیف که تقریبا هیچ خاطره خوبی نداشتم. روز اول مدرسه را به خوبی به خاطر دارم .خیلی ذوق زده بودم و فکر می‌کردم قرار است با دنیای زیبایی روبه‌رو شوم. به مناسبت شروع اولین سال تحصیلی به ما هدیه دادند. هنوز هم مدادپاک‌کنی که به من دادند را نگه داشته‌ام. بعد از شروع درس‌ها و گذشتن مدتی از شروع سال به شدت به فارسی علاقمند شدم و متن‌های کتاب «بخوانیم» را با عشق می‌خواندم. زنگ نقاشی را هم خیلی دوست داشتم چون تا قبل از آنکه نوشتن یاد بگیرم با نقاشی احساساتم را روی کاغذ می‌آوردم. راستش در آن استعدادی نداشتم و هیچوقت هم بابتش مورد تشویق قرار نگرفتم، اتفاقا مسخره هم می‌شدم. یک‌بار گردنبند کشیده بودم و یکی از آدم بزرگ‌ها گفت: «این گردنبنده یا لوله‌کشی ساختمون؟» و به دنبالش همه خندیدند. آن موقع توجهی به حرفشان نمی‌کردم و الان با خود می‌گویم که کاش ذره‌ای از آن کودک که کار خودش را می‌کرد در وجودم باقی می‌ماند.

به مرور با هر تمسخری که نسبت به نقاشی‌هایم می‌شنیدم به سمت این می‌رفتم که دیگر چیزی نکشم و بعد از مدتی دیگر نکشیدم. اما درمورد بحث فارسی همان سال به شدت دنبال کتاب‌هایی می‌گشتم که توانایی خوندنشان را داشته باشم. تمام جلدهای کتاب‌های مخصوص سن خودمان را خواندم و مدام از کتابخانه کتاب می‌گرفتم. به ریاضی و علوم علاقه‌ای نداشتم و نمرات خوبی نمی‌گرفتم اما در فارسی همواره خوب عمل می‌کردم. هر بار که معلم‌مان تکلیف انشا می‌داد با تمام وجود برایش تلاش می‌کردم و اگر نحوه نوشتن کلمه‌ای را نمی‌دانستم نقاشی‌اش را می‌کشیدم. یادم است نحوه نوشتن «انگور» را نمی‌دانستم و به جای نوشتن با مداد رنگی نقاشی‌اش کردم و به این شکل در جمله قرارش دادم: «درخت‌های 🍇 خیلی زیبا هستند».

یک روز از ما خواستند تا در حیاط صف تشکیل دهیم. از من بابت گرفتن کتاب‌های مختلف از کتابخانه تشکر کردند و یک پک گونیا و نقاله جایزه دادند. وقتی سر کلاس رفتم معلممان گفت: «کتاب خوندن چیز مهمی نیست که به خاطرش به کسی جایزه بدن. فقط باید به دانش‌آموزهایی که نمره ریاضی و علوم بالایی میگیرن جایزه بدن چون فقط این‌ها مهمن، نه کتاب خوندن». سپس به یکی از دانش‌آموزان که نمره‌های ریاضی‌اش کامل بود اشاره کرد و تاکید کرد که فقط او لایق تقدیر است.

تا آخر روز مرا سرزنش می‌کرد، من هم در دلم غصه می‌خوردم چون فکر می‌کردم کار اشتباهی انجام داده‌ام و تصورم این بود که آدم بزرگ‌ها همیشه درست می‌گویند، چون سنشان از ما بیشتر است. بعد از آن روز دیگر کتاب نخواندم، ننوشتم و نقاشی نکشیدم. اما بدتر از همه ناامیدی من نسبت به خودم بود و حرف بقیه برایم ارجحیت پیدا کرده بود، مخصوصا حرف بزرگترها.

حدود هفت سال گذشت و در کلاس هشتم تغییر ناگهانی در همه افکارم به وجود آمد. یکی از تکالیف زنگ ادبیات پژوهش ادبی بود که برای آن باید موضوعی انتخاب و درمورد آن تحقیق می‌کردیم. این تحقیق شامل خواندن تعداد زیادی مقاله و کتاب بود. در ابتدا ذوقی نداشتم و همان حرف «کتاب خوندن به درد نخوره» از کلاس اول در ذهنم مانده بود و فکر می‌کردم دغدغه‌ام باید بالا بردن نمره ریاضی و هندسه باشد. بعد از گذشت دو ماه از شروع تحقیق با موضوع هزار و یک شب آن‌قدر در آن غرق شدم که آرزو می‌کردم هیچوقت روز ارائه نرسد و تمام نشود. بعد از آن دوباره کتاب خواندن را شروع کردم و ارزش آن را با تمام وجود درک کردم. فهمیدم آدم بزرگ‌ها همیشه هم درست نمی‌گویند. انگار شهرزاد قصه‌گو معلمی بود که مرا دوباره با آن کودکی که هر روز با ذوق داستان می‌خواند پیوند داد.

آخر آن سال تصمیم گرفتم که در دانشگاه ادبیات فارسی بخوانم و با تمام سختی‌ها و مخالفت‌ها از سمت خانواده و مدرسه، تا همین لحظه که این متن را می‌نویسم پای تصمیمم هستم. امیدوارم روزی ارزش‌های واقعی در مدارس تدریس شوند و این تفکر که «فقط ریاضی و علوم» مهم هستند از میان برود.

نظر ۱

  1. این‌که تونستی به علاقه‌ای که داری برگردی برام امیدواری داشت، انگار این‌طوریه که از یه سنی بعضی از ماهایی که تو مدرسه به تفاوت‌هامون توجه نشده، سعی می‌کنیم راه خودمون رو پیدا کنیم.

پاسخ دهید

لطفا نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید