تجربه صدف

پایه نهم – یادم است وقتی داشتم مدرسه‌ام را عوض می‌کردم، با خودم شرط بسته‌بودم که این‌جا قرار است همه‌چیز فرق کند. انگار برایم یک شروع دوباره بود. از مدرسه‌ی قبلی‌ام اصلا تجربه‌ی خوبی نداشتم و می‌خواستم این‌بار یک شخصیت جدید از خودم به نمایش بگذارم. یازده سالم بود و از یک نفر شنیده‌بودم از این سن شخصیت آدم شکل می‌گیرد؛ پس می‌خواستم نگذارم کنترلش از دستم در‌برود و تبدیل به کسی شوم که دوست داشتم. از یک هفته قبل حالت‌های مختلف چهره و راه رفتن و نشستن و نگاه کردن را امتحان می‌کردم. جلوی آینه می‌ایستادم و لبخند می‌زدم و می‌گفتم:«سلام!» مدل‌های مختلف مو را تست می‌کردم تا آخر به این نتیجه رسیدم که چتری‌هایم را بالای سرم جمع کنم و پشت موهایم را ببافم. قبل از آن همیشه موهایم دورم ریخته‌بود و هیچوقت شانه‌اش هم نمی‌کردم.

خلاصه شبی که داشتم وسایلم را برای اولین روز در مدرسه‌ی جدید که اولین جلسه‌ی کلاس‌های تابستانی بود آماده می‌کردم یک دفترچه هم گذاشتم داخل کیفم. «همیشه خودت را مشغول نشان بده.» این جزو اولین قوانینی بود که برای خودم داشتم. کسی نباید می‌فهمید که تنها هستم و ترسیده‌ام. دفترچه برای این بود که هروقت بیکار بودم وانمود کنم در‌حال انجام دادن کار مهمی هستم. اما اصلا فکر نکرده‌بودم که این دفترچه کنجکاوی دیگران را برمی‌انگیزد. در مدرسه‌ی قبلی‌ام همه به این عادت داشتند که من با دفترچه‌ام یک گوشه بنشینم و رویش قوز کنم و تند‌تند در آن بنویسم. آنقدر برای خودم هم عادی شده‌بود که حتی تصورش را هم نمی‌کردم به نظر دیگران عجیب بیاید.

همان‌طور که پیش‌بینی می‌شد، روز اول هیچ شباهتی به سناریو‌هایی که بار‌ها در مغزم تکرار کرده‌بودم نداشت. به نظر بچه‌ها و البته معلم‌ها زیادی «آرام و خجالتی» بودم و بر‌خلاف تصورم بردن دفترچه اصلا ایده‌ی جالبی نبود. بچه‌هایی که نسبت به «دانش‌آموزان جدید» احساس ترحم می‌کردند، با یک لبخند مصنوعی می‌آمدند پیشم و می‌پرسیدند چی می‌نویسی؟ و من می‌گفتم هیچی! و آن‌ها دوباره همان سوال را تکرار می‌کردند و من هم همان جواب را می‌دادم. آن‌هایی که حوصله نداشتند یا کار‌های مهم‌تری برای انجام دادن داشتند معمولا می‌گفتند باشه، موفق باشی. و می‌رفتند. ولی بقیه می‌پرسیدند از چه مدرسه‌ای آمدم و این‌جا را دوست دارم؟ چرا مدرسه‌ام را عوض کردم؟ این‌جا بهتر است یا آن‌جا که قبلا بودی؟ این‌ها کلیشه‌ای ترین و تکرارشده‌ترین سوال‌هایی است که از دانش‌آموزان جدید پرسیده می‌شود و مجبورند جواب بدهند.

یادم است وقتی داشتم مدرسه‌ام را عوض می‌کردم، با خودم شرط بسته‌بودم که این‌جا قرار است همه‌چیز فرق کند. انگار برایم یک شروع دوباره بود. از مدرسه‌ی قبلی‌ام اصلا تجربه‌ی خوبی نداشتم و می‌خواستم این‌بار یک شخصیت جدید از خودم به نمایش بگذارم. یازده سالم بود و از یک نفر شنیده‌بودم از این سن شخصیت آدم شکل می‌گیرد؛ پس می‌خواستم نگذارم کنترلش از دستم در‌برود و تبدیل به کسی شوم که دوست داشتم.

هرروز که می‌گذشت اوضاع بدتر می‌شد. درمورد گروه‌هایی که کارشان تحقیر کردن بچه‌های جدید و پایین‌تر بردن اعتماد به نفس آن‌هاست که دیگر نگویم! این‌ها کسانی بودند که بیش‌تر از همه به سر‌در‌آوردن از محتوای داخل دفترچه‌ی من علاقه داشتند. ایده‌ی «شروعی دوباره» اصلا خوب پیش نمی‌رفت و با خودم فکر میکردم اصلا نباید مدرسه‌ام را عوض می‌کردم. حداقل در مدرسه‌ی قبلی‌ام من را می‌شناختند. شاید خیلی‌ها از من بدشان می‌آمد، اما من با آن‌ها بزرگ شده‌بودم، با هم برای اولین بار الفبا را یاد‌گرفته‌بودیم، من را در گذر سال‌ها دیده‌بودند، به رفتار‌هایم و اصطلاحاتی که استفاده می‌کردم و مدل خندیدن عادت داشتند، می‌دانستند در چه درس‌هایی خوب نیستم، می‌دانستند چه چیز‌هایی باعث خنده و گریه‌ام می‌شود. اما این‌جا چه؟ کم‌کم از زیر قابی که قرار بود زندگی‌ام را برای همیشه تغییر دهد بیرون آمدم. برگشتم به حالت‌های قبلی‌ام. دیگر اهمیتی نداشت دیگران چه فکر می‌کنند چون مگر می‌توانست از آن هم بدتر شود؟

با وجود همه‌ی سختی‌های مدرسه و دانش‌آموز جدید بودن کم‌کم اوضاع برایم قابل تحمل شد. هر‌چند نمی‌دانستم کسانی که با من حرف می‌زنند از من خوششان می‌آید یا به اجبار مشاور با من دوستند. و نمی‌داستم به نظر معلمانی که مرا تشویق می‌کنند واقعا سزاوار تشویقم یا این فقط برنامه‌ای‌ست که با مشاور مدرسه ریخته‌اند برای بالا بردن اعتماد به نفس من. هر‌چه بود آن سال هم گذشت و من تابستان با خودم قرار گذاشتم که سال آینده بشوم کسی که می‌خواهم باشم. اما خب، دیر یا زود دوباره همان اتفاق افتاد. بعد از مدتی از آن نقاب مسخره خسته شدم و دیگر برایم مهم نبود چند نفر را از دست می‌دهم.

خیلی‌ها که می‌شناسم مثل من اول هر سال تحصیلی به نوعی این‌کار را امتحان می‌کنند. سعی می‌کنی چهره‌ی جذاب‌تری از خودت نشان دهی. مخصوصا اگر همکلاسی‌هایی داشته‌باشی که تو را نشناسند و معلمانی که بخواهی از تو خوششان بیاید. اما کم‌کم برمی‌گردی به همان عادت‌های قبلی و خصوصیاتی که با آن‌ها به دنیا آمدی و همیشه به تو می‌چسبند و ازشان متنفری.

پاسخ دهید

لطفا نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید