چرا ما خارج از شهر زندگی می‌کنیم؟

چرا ما خارج از شهر زندگی می‌کنیم؟نوشته پتر اِشتایم
تصویرگری یوتا باوئر
ترجمه گیتا رسولی
نشر افق

شما شاید به‌تنهایی زندگی می‌کنید؛ شاید با یک یا دو بزرگتر یا با بچه‌ای کوچکتر از خودتان؛ یا اصلاً با کسی که هیچ نمی‌دانید اسمش را چی صدا بزنید. همه‌ی ما در گروه‌های متنوع و در سرزمین‌های متفاوتی زندگی می‌کنیم. گاهی اما مجبور می‌شویم این گروه‌ها و سرزمین‌ها را ترک کنیم و جهان‌های ناآشنایی را تجربه کنیم. کتاب «چرا ما خارج از شهر زندگی می‌کنیم؟» ماجرای جابه‌جایی‌های یک گروه هفت‌نفره‌ به همراه گربه‌شان است؛ چهار بزرگسال، سه‌تا بچه و یک گربه. آن‌ها در جستجوی جایی بهتر برای زندگی هستند و دست روی چیزهای عجیب‌‌وغریبی می‌گذارند که شگفت‌زده‌مان می‌کند. یک بار روی کلاه عمو ساکن می‌شوند، یک بار روی پشت‌بام کلیسا، یک بار در جنگل و یک بار … و در مجموع هجده بار جای زندگی‌شان را تغییر می‌دهند. آن‌ها تا کره‌ی ماه هم می‌روند! در هر نوبت، قصه‌ی مکان تازه را می‌خوانیم و تصویرهایش را هم می‌بینیم. مثلاً در نوبت دهم می‌خوانیم: «روزهایی که در سینما زندگی می‌کردیم، همیشه نصفه‌شب‌ها از خواب بیدار می‌شدیم. هر شب یک عالمه مهمان داشتیم. ما فقط بستنی و ذرت بوداده می‌خوردیم و بعضی‌ وقت‌ها هم بادام‌زمینی‌هایی که بین صندلی‌ها پیدا می‌کردیم را می‌خوردیم. بعدش هم قهوه و کوکا می‌نوشیدیم. گاهی فیلم‌هایی پخش می‌شدند که مناسب بزرگترها بودند و پدر و مادرمان ما را بیرون می‌فرستادند. سه‌شنبه‌ها فیلم‌های سیاه و صامت نگاه می‌کردیم، یکشنبه‌ها بعدازظهر با هم فیلم‌های کارتونی نگاه می‌کردیم. موقع استراحت بین دو نمایش فیلم، همه‌ی توالت‌ها اشغال می‌شدند و هربار بعد از تمام‌شدن فیلم، باید زمین را جارو می‌کردیم چون مردم چیزهایی را که لازم نداشتند روی زمین می‌انداختند. گاهی آگهی‌ها از خود فیلم بهتر بودند و مردم به جای اینکه به پرده‌ی سینما نگاه کنند به همدیگر خیره می‌شدند. مادر یک فیلم را چهل‌بار نگاه می‌کرد، پدر همیشه بعد از آگهی می‌آمد، پدربزرگ فقط نصفی از حرف‌هایی که هنرپیشه‌ها می‌زدند را می‌فهمید. مادربزرگ گوشواره‌ی مورد علاقه‌اش را گم کرد و دیگر پیدا نکرد و خواهر می‌خواست به کازابلانکا مهاجرت کند. برای همین اسباب‌کشی کردیم و رفتیم زیر باران». و داستان این طور ادامه می‌یابد. نوبت یازدهم: «روزهایی که زیر باران زندگی می‌کردیم…».

من هم همراه خانواده‌ام بارها و بارها اسبابم را به دوش کشیده‌ام و خانه‌ام را تغییر داده‌ام. صحبت درباره‌ی احساساتمان نسبت به تغییر (تغییر خودمان یا اطرافمان) همیشه آسان نیست. این کتاب با روایت ساده و بامزه‌ و با تصویرهای منحصر‌به‌فردش به ما نشان می‌دهد تغییرات قابل مشاهده‌اند؛ می‌شود توصیفشان کرد و در موردشان حرف زد و آن‌ها را سنجید و قرار نیست همیشه در برابرشان گمگشته باشیم.

خواندن این کتاب فرصتی فراهم می‌آورد برای گفتگو یا اندیشیدن درباره‌ی زندگی با دیگران، درباره‌ی حضور دیگران در زندگی ما و درباره‌ی انتخاب‌ها و اجبارهایمان.

زندگی‌کردن در جاهای مختلف چه شکلی است؟ شما کجا را برای زندگی انتخاب می‌کنید؟ چرا خانه‌هامان را ترک می‌کنیم؟ پاسخ‌دادن به این پرسش‌ها هم ممکن است آسان نباشد. روایت‌های کوتاه این کتاب اما می‌برندمان توی یک ویولن، توی هتل و زیر باران و تشویق‌مان می‌کنند زندگی‌های دیگری را تخیل کنیم و درباره‌ی زندگی مطلوب خودمان گمانه‌زنی کنیم. این گروه هربار به دلیلی جای‌شان را رها می‌کنند و می‌روند. یک‌بار، آخرین کتاب مادر گم می‌شود، یک‌بار پدربزرگ مدام ناراحت است، یک‌بار مادربزرگ ذات‌الریه می‌گیرد و … . شاید شما هم مجبور شده باشید به خاطر دیگران، خانه‌، محله‌ یا کشوری را که دوست دارید ترک کنید. شاید خشمگین شده باشید یا اندوه به سراغتان آمده باشد. خواندن این کتاب فرصتی فراهم می‌آورد برای گفتگو یا اندیشیدن درباره‌ی زندگی با دیگران، درباره‌ی حضور دیگران در زندگی ما و درباره‌ی انتخاب‌ها و اجبارهایمان.

خلاصه‌، خواندن قصه‌ی این گروه دوست‌داشتنی لذت‎بخش است و می‌تواند بهانه‌ای باشد برای کاویدن موضوعاتی درباره‌ی مفاهیم خانه، خانواده، مهاجرت و تغییر.

پاسخ دهید

لطفا نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید