نهمی‌ها بدترین پایه هستند

پایه نهم

شاید امسال تنها سالی بود که تقریباً هر روزش از اینکه می‌خواستم به مدرسه بروم کلافه می‌شدم و همیشه منتظر آخر هفته بودم.

با اینکه حس می‌کنم مسئول‌هایی که ما داشتیم، پایه نهم، از بقیه بهتر بودند.

الان که به سالی که گذشت نگاه می‌کنم چیزی که خیلی برایم پررنگ هست صدای داد و حرف‌هایی است که بچه‌ها با معلم‌ها می‌زدند. اولی‌اش هم به‌نظرم برای عوض کردن ناظممان بود که البته بعداً فهمیدیم ناظم جدیدمان چقدر خوب هستند!

نمی‌دانم چرا اینقدر سال پرتنشی بود…از یک طرف نگران انتخاب رشته بودیم از طرف دیگر هر روز و هر دقیقه همه می‌گفتند نهمی‌ها بدترین پایه هستند حتی اگه تا حالا معلم ما نشده بودند.

بعضی معلم‌ها هم سر کلاس می‌گفتند من از شما در برابر کسایی که می‌گفتند شما بدترین هستید دفاع کردم پس حداقل سر کلاس من خوب باشید که این بعضی وقت‌ها بیشتر حرص ما را در می‌آورد چون یک جوری می‌گفتند انگار خودشان هم با آن معلم‌ها موافقند. البته ما که هیچ‌وقت نفهمیدیم واقعاً از ما تو دفتر دفاع کردند یا نه … .

یا جمله‌ای که ما خیلی شنیدیم تو این سال «شما خیلی بی‌انگیزه‌این؛ اصلاً نمی‌فهمم چرا باید اینقدر بی‌انگیزه باشین» یا چیزای دیگه‌ای پیرامون بی‌انگیزه بودن.

نمی‌دانم چرا اینقدر سال پرتنشی بود…از یک طرف نگران انتخاب رشته بودیم از طرف دیگر هر روز و هر دقیقه همه می‌گفتند نهمی‌ها بدترین پایه هستند حتی اگه تا حالا معلم ما نشده بودند.

من هنوز کاملاً منظورشان را از «بی‌انگیزه بودن» نفهمیدم ولی یادم می‌آید که بعضی از بچه‌ها از این جمله چقدر عصبانی یا ناراحت می‌شدند.

واکنش من وقتی این را می‌گفتند، که بیشتر هم بعد از تصحیح امتحان ‌ها گفته می‌شد، این بود که خب ‌آره ما خیلی انگیزه نداریم شاید، شاید هم نمره‌هایمان اونقدر مهم نیستند. برای خود من که خیلی مهم نبودند چون خوب می‌دادم بالاخره. همیشه بچه‌هایی که نمره‌های بالا می‌گرفتند از بقیه جدا بودند، نه خیلی واضح ولی بالاخره بقیه دانش‌آموزها از این موضوع ناراحت می‌شدند.

بعضی بچه‌ها هم می‌گفتند این وظیفه مدرسه است که توی ما انگیزه ایجاد کند. ولی رفتار مسئول‌های ما کامل‍‍اً نشان می‌داد که تقریباً از ما ناامیدند پس ما چرا باید سعی می‌کردیم نظر مثبتشان را جلب کنیم!؟

در واقع ما اصلاً امسال سعی نکردیم یکم با معلم‌هایمان رفیق بشویم حتی از بعضی هایشان که سال‌های قبل هم معلممان بودند دور شدیم. قبلًا فکر می‌کردم نیازی ندارم با مشاورهایمان حرف بزنم حتی دقیق نمی‌دانستم چه کسانی مشاورمان هستند و دقیقاً مشاور چی؛ تحصیلی یا انضباطی که هنوز هم نمی‌دانم ولی امسال دیدم بچه‌هایی که به مشاورها یا معلم‌ها اعتماد کرده بودند واقعاً لطمه خوردند.

ما تقریباً ۸ ساعت توی روز و ۹ ماه سال توی مدرسه‌ایم، خیلی طبیعی است اگر یک روز حال یکی خوب نباشد یا نیاز به همدرد داشته باشد. حالا اگر یکی حالش بد باشه توی مدرسه ما، چه اتفاقی می‌افتد:

اگر کسی را بغل کند ناظم بهش می‌گوید که تو مدرسه بغل نداریم.
اگر گریه کند یک مشاور می‌کشانتش کنار که دو حالت دارد یا سعی می‌کند باهاش حرف بزند بعد بهش می‌گوید با گریه کردن جو مدرسه را خراب نکن یا هم همان اول می‌گوید داری جو مدرسه را خراب می‌کنی تو خانه‌تان گریه کن!

اگر هم بعضی وقت‌ها اتفاقی بیوفتد و خدایی نکرده یکی از مشاورها بفهمند، کم‌کم کل مشاورها ممکن است در جریان قرار بگیرند، درسته که نمی‌توانیم در این باره مطمئن باشیم ولی خب بعضی وقت‌ها از روی نگاه‌ها یا حتی حرف‌هایی که می‌زنند متوجه می‌شویم.

خود من یک بار شنیدم مشاورمان داشت راجع به موهایم به معلم ورزش می‌گفت، احتمالاً سعی کردند آرام حرف بزنند ولی من شنیدم.

بعضی بچه‌ها هم می‌گفتند این وظیفه مدرسه است که توی ما انگیزه ایجاد کند. ولی رفتار مسئول‌های ما کامل‍‍اً نشان می‌داد که تقریباً از ما ناامیدند پس ما چرا باید سعی می‌کردیم نظر مثبتشان را جلب کنیم!؟

از چیزهای دیگه که شاید فقط توی مدرسه ما باشه، اتفاقی بود که برای دوستای من افتاد. می‌شود گفت مدرسه به خاطر اینکه راجع به مسائل بیرون از مدرسه حرف می‌زنند اون‌ها را تحت فشار قرار داده بود. من اولش حق می‌دادم به مدرسه تا اینکه فهمیدم کسی که باهاش حرف زدند مشاور سال قبلمان بوده. نظر ایشان این بوده که کسی که این مسائل را دارد برای مدرسه ممکن است آسیب‌زننده باشد.

به نظر من اگر یکم فکر می‌کردند، می‌فهمیدند خیلی‌هایمان هستیم که مشکلاتی داریم ولی همه‌مان نمی‌رویم به ایشان بگوییم که چه کار خوبی می‌کنیم.

اگر آسیبی هم وجود داشته به دوست من خورده که اعتماد کرده و با کسی که حداقل وظیفه‌اش، اگر واقعاً از مشاور بودن چیزی می‌دونه، نگه داشتن حرف و از بین نبردن اعتماد است؛ درد و دل کرده.

شاید این بدترین و پررنگ‌ترین چیزی بود که تو نهم وجود داشت؛ دانش‌آموزها و مسئول‌های مدرسه با هم رابطه قوی و دوستانه که هیچ، حتی رابطه عادی هم نداشتند.

خیلی حس بدی است هرروز کسانی را ببینی که به آن‌ها اعتماد نداری. بعضی از بچه‌ها که با تمام وجود از یک معلم یا مشاور بدشان میامد.

همه خاطره‌های خوب من از آن سال برای زمان‌هاییست که فقط ما بچه‌ها پیش هم هستیم و ناظم‌ها و مشاورها کارمان ندارند که البته بعضی خاطره‌ها هم با صدای دادِ یک ناظم تمام می‌شوند.

پاسخ دهید

لطفا نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید