اولین شنبه کسی که دیگر معلم نیست

(این یادداشت در آخرین روزهای شهریور نوشته شده است.)

امروز، آخرین شنبه‌ شهریور مصادف با اولین روزِ بازگشاییِ مدارس، بیش از نیمی از آدم‌های توی مترو کارمند بودند. دست‌کم می‌شد از قیافه‌های بی‌حالت و چشم‌های نیمه‌باز خیره‌به‌هیچ‌کجا، مانتوهای اداری و مقنعه‌های تیره‌رنگ، خط اتوی شلوار و دست‌های بلاتکلیفی که مصرانه به دنبال چیزی تو جیب‌ها می‌گشتند، چنین حدسی زد. آدم‌ها با سرهای توی گوشی و قدم‌های شتابان می‌رفتند سر کارشان تا کار ارباب‌رجوع را راه بیندازند یا سر بدوانند یا جنس بفروشند یا داده‌ها را وارد اکسل کنند یا زنگ بزنند فلان اینفلوئنسر برای تبلیغ محصول شرکتی که توش کار می‌کنند یا چه می‌دانم هزار کار دیگر. پارسال همین روزها توی مترو که نه ولی توی اتوبوس نشسته بودم و داشتم در اواسط هفته‌ کاری می‌رفتم مدرسه. می‌دانم مقنعه و مانتو -این زشت‌ترین، بی‌قواره‌ترین و محصورکننده‌ترین پوششی که برای بشر ابداع شده- تنم بود. لاک‌هایم را روز قبل پاک کرده بودم. مطمئن بودم اگر خانم فلانی مرا ببیند حتماً بابت رنگ مو یا رژ لبم لیچار بارم می‌کند، ولی حوصله نداشتم همه‌ قوانین نانوشته‌شان را رعایت کنم. با همین سر و وضع نشسته بودم روی صندلی انتهایی اتوبوس و دفتر کلاس دستم بود (چون هیچوقت نمی‌رسیدم همه‌ آنچه می‌خواستم راجع به کلاس‌هایم بنویسم را توی مدرسه تمام کنم و علی‌رغم اینکه می‌دانستم درنهایت این نکات و تذکرات هیچ طرْفی نمی‌بندد، باز هم به نوشتنشان ادامه می‌دادم. اما ترجیحم این بود که به جای اضافه‌ماندن توی مدرسه، در خانه گزارشم را کامل کنم).

حالا هم داشتم با دفتر کلاس برمی‌گشتم به مدرسه و بغل‌دستی‌ام توی اتوبوس که نگاهش به آن دفتر با ابعاد چشمگیر روی زانوهام افتاد ازم پرسید شما معلمی؟ گفتم بله. برای معلم‌شدن باید چی کار کرد؟ گفتم نمی‌دانم ولی معمولاْ روال کار این است که آشنایی تو را به کادر مدیریتی مدرسه معرفی می‌کند بعد آنها تو را دعوت به مصاحبه می‌کنند و ازت رزومه و طرح درس می‌خواهند. همه را که تحویل دادی باید منتظر بنشینی تا شاید اجابتی شود و قبول کنند قراردادی با تو ببندند. بعد پرسید به نظرت سخت نیست معلمی؟ گفتم نه. حالا واقعاً هم وقتی این جواب را می‌دادم فکرم پیش آن لحظه‌های اندک‌شماری بود که به معلم و دانش‌آموزانش آنقدر آزادی عمل و اختیار داده می‌شود تا بدون هراس و اضطرابِ جواب‌ پس‌ دادن به این و آن، از هم چیز یاد بگیرند. ولی بلافاصله احساس کردم جواب صادقانه‌ای نداده‌ام و باید برایش توضیح دهم که ببین، تو هیچوقت به‌تمامی کلاس را در اختیار خودت نخواهی داشت. اعتماد دانش‌آموزان به تو همیشه مثل ردیف دومینوهایی که دست‌های لرزان و نامطمئنی پشت سر هم چیده، در معرض فرو ریختن است چون آنها هم معنی تعهد و وفای به عهد را می‌فهمند و از محقق نشدن خواسته‌هایشان دلسرد و نسبت به تو بدبین خواهند شد.

وقتی این جواب را می‌دادم فکرم پیش آن لحظه‌های اندک‌شماری بود که به معلم و دانش‌آموزانش آنقدر آزادی عمل و اختیار داده می‌شود تا بدون هراس و اضطرابِ جواب‌ پس‌ دادن به این و آن، از هم چیز یاد بگیرند.

به یاد دارم یک سال برای انجام پروژه‌ای که مدیریت مدرسه ما معلم‌ها را مکلف به طراحی و اجرایش در کلاس‌ها کرده بود، پروژه‌ای تحت عنوان «فیلمسازی» تعریف کرده بودیم. قرار شده بود از هر کلاس یک گروه انتخاب شود و به جای ارائه‌ متنی، موضوع انتخابیشان را با فیلم و تصویر ارائه دهند. ما تمام جزئیات پروژه را برای مدرسه توضیح داده بودیم و به ایشان گفته بودیم بچه‌ها به دوربین نیاز دارند و از شما خواهش می‌کنیم به بچه‌های گروه‌های فیلمسازی مجوز آوردن موبایل و دوربین را بدهید. طبیعتاً شرایط مدرسه مبنی بر تحویل موبایل‌ها قبل و بعد از کلاس را پذیرفته و برای دانش‌آموزان هم مفصلاً توضیح داده بودیم. زمان اجرای پروژه رسید و مطابق انتظار، مشکلات از همان روز اول شروع شد. دوربین‌ها و موبایل‌های بچه‌ها علی‌رغم هماهنگی ما با مسئول مربوطه ضبط می‌شد و دانش‌آموزان بعضاً توبیخ می‌شدند. آنها از من شنیده بودند که اجازه‌ آوردن ابزار فیلم‌برداری و عکس‌برداری را دارند ولی مدام با چنین واکنش‌هایی مواجه می‌شدند و توضیحات من که از ناهنماهنگی بخش‌های مختلف مدرسه می‌گفتم برایشان گیج‌کننده بود. من معلم ناچار بودم از وقت کلاسم بزنم تا بروم و با مدیر و معاون و فلان مسئول آموزشی صحبت کنم و پیش او ریش گرو بگذارم تا ابزار کار بچه‌ها را به آنها تحویل بدهند. مشکلات و موانع تمامی نداشت. من دست بچه‌ها را باز گذاشته بودم تا در زمان کلاس در محوطه‌ی مدرسه مشغول به کار شوند و فعالیت به‌خصوصی که به ایشان محول کرده بودم را در فضای مدرسه انجام دهند (مثلاً استوری‌بورد بکشند یا از حیاط مدرسه عکس بگیرند و …) اما هر چند دقیقه یک‌ بار یک نفر در کلاس را می‌زد و ابراز ناخرسندی می‌کرد از وضعیت شاگردانم که چه معنی دارد اینها بدون نظارت معلم در محوطه پرسه بزنند. حتی خوب خاطرم هست که یک بار معاون انضباطی (آن اوایل آنقدر این بوروکراسی عریض و طویل برایم نامفهوم بود که سِمت‌ها را هم مدام با هم اشتباه می‌گرفتم) آمد سر کلاس و خطاب به من گفت: «می‌دانید دانش‌آموزان شما کجا بودند؟ توی دستشویی. داشتند توی دستشویی عکس می‌گرفتند». گفتم بله خبر دارم و توی فیلمنامه‌ای که نوشته‌اند سکانسی تعریف شده است که بروند مقابل آینه سرویس‌های بهداشتی بایستند و از یکدیگر عکس بگیرند. به هر رو و با وجود تمام موانع و سختگیری‌ها ما و بچه‌ها فیلم‌ها را آماده کردیم ولی مدرسه خشم و نارضایتی خود را دست آخر سر من و شاگردهایم خالی کرد و در پایان آن سال تحصیلی به ما اجازه‌ی اکران نداد (چه شباهت شگفت‌انگیزی بین نهاد مدرسه و نهادهای دیگر). من در مقابل بچه‌ها تنها می‌توانستم سکوت کنم و ابراز شرمساری که «ببخشید من هر کاری در توانم بود کردم» و مدام به این فکر می‌کردم که این جمله را چند بار دیگر در آینده خواهند شنید.

با شروع سال تحصیلی جدید، دانش‌آموزان اما همچنان پیگیر بودند. بارها از من و سایر مسئولین ذی‌ربط پرس و جو می‌کردند که ببخشید بالاخره تکلیف فیلم‌های ما چی شد؟‌ برای من بسیار دشوار بود قانع‌کردن آنها. اینکه مجبور بودم برایشان توضیح دهم که ببینید مدرسه از کلاس ما چندان دل خوشی ندارد و مدام سنگ‌اندازی می‌کند. که لطفاً -با وجود سن کمتان- درک کنید پیچیدگی اوضاع را و ببخشید که معلمتان نتوانست به قولی که بهتان داده بود عمل کند. بالاخره بعد از چند ماه به خاطر پافشاری من و همکار دیگرم و سرسختی نشان‌دادن بچه‌ها فیلم‌ها در آمفی‌تئاتر مدرسه اکران شد، هرچند نابهنگام. هرچند بچه‌ها هیچوقت عذرخواهی درخوری برای این تعلل‌ورزیدن مدرسه نشنیدند.

دانش‌آموزان خلاف آنچه به طور معمول توسط «بزرگترها» پنداشته می‌شود، پیچیدگی‌های وضعیت و زیست دانش‌آموزیشان را به‌درستی درک می‌کنند و خدعه‌ها و لاپوشانی‌هایی که تحت لوای «این برای شما بهتر است» تحویلشان می‌شود را به‌سادگی نمی‌پذیرند. امری که سبب می‌شود با ایشان احساس راحتی کنم.

من به آن خانم توی اتوبوس گفتم معلمی کار سختی نیست و خودم هم می‌دانستم دارم دروغ می‌گویم و اولین و راحت‌ترین پاسخ را داده‌ام صرفاً برای اینکه از توضیح بیشتر طفره بروم. معلمی هیچ آسان نیست چرا که همواره نهادها/دست‌اندرکارانی وجود دارند تا آنچه ساعت‌ها و روزها برایش تلاش کرده‌ای، به آن باور داشته‌ای و سعی کردی تا این باور ایمانی را به دانش‌آموزانت هم انتقال دهی را به هیچ بگیرند و آن را امری پیش‌پاافتاده و بی‌اهمیت جلوه دهند تا حتی دانش‌آموزان هم از تلاش‌هایشان دلسرد شوند. به هر حال هنوز هم نزد بسیاری، سیستم آموزشی‌ای مطلوب تلقی می‌شود که مطابق با ارزشیابی‌های کمی نعریف شده باشد. بنابراین فعالیت‌هایی مثل فیلمسازی و امثال آن، از نظر ایشان تفننی است و هزینه‌کردن برای آن هم ولخرجی و اتلاف وقت. تجربه‌ پروژه فیلمسازی آن سال، پایمردی بچه‌ها و همدلیشان با من اما از سوی دیگر مصادف شد با اینکه یک بار دیگر به دانش‌آموزان ثابت شود که نمی‌توانند به مدرسه اعتماد کنند و در عین حال حتی از معدود حامیانشان هم در چنین مواقعی کاری ساخته نیست. اکران شدن فیلم‌ها بعد از چندین‌ماه و فروکش کردن شور و اشتیاق تیم سازنده، از آن دست مسائلی نیست که بتوان به آن بُعد حماسی داد و آن را نشانگر مقاومت دانش‌آموزان و پیروزیشان مقابل ساختار صُلب مدرسه تلقی کرد (شاید هم من زیاده از حد بدبینم). اما یک چیز را خوب می‌دانم و به آن باور دارم؛ اینکه دانش‌آموزان خلاف آنچه به طور معمول توسط «بزرگترها» پنداشته می‌شود، پیچیدگی‌های وضعیت و زیست دانش‌آموزیشان را به‌درستی درک می‌کنند و خدعه‌ها و لاپوشانی‌هایی که تحت لوای «این برای شما بهتر است» تحویلشان می‌شود را به‌سادگی نمی‌پذیرند. امری که سبب می‌شود با ایشان احساس راحتی کنم و بتوانم برایشان دشواری‌های تدریس را توضیح دهم، که فکر کنم به رغم همه‌ دشواری‌ها دوست دارم همچنان معلم باشم.

نظر ۱

پاسخ دهید

لطفا نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید