نام داستان: ماهی سیاه کوچولو
نویسنده صمد بهرنگی
– ابتدا دربارهی صمد بهرنگی و تاثیر او بر ادبیات کودک با بچهها صحبت کردم و بعد آثار وی را به بچهها معرفی کردم.
– سپس داستان را خواندم. بچهها به دقت گوش میدادند و از صورتهای کودکانهشان میشد فهمید که نگران ماهی سیاه کوچولو و سرنوشت او هستند.
هنگامی که داستان را میخواندم به بچهها گفتم کلمهها یا جملههایی که توجهشان را جلب میکند یادداشت کنند. بچهها کلمهها و عبارتهایی را که دوست داشتند یادداشت میکردند و بعد هر کسی داوطلبانه کلمه یا جمله مورد علاقهاش را میخواند.
پس از پایان داستان به بچهها گفتم سرنوشت ماهی سرخ کوچولوی پایان داستان را شما تعیین کنید. دو نفر دو نفر میآمدند و ماجرای سرنوشت ماهی سرخ کوچولو را رقم میزدند. هر بار دو نفر میآمدند: یکی ماهی سرخ کوچولو میشد و یکی هم یک حیوان دیگر. عموماً بچهها حیواناتِ داستان ماهی سیاه کوچولو را انتخاب میکردند. نکته مشترک در بازی این قصه در تمام اپیزودها این بود که بچهها برایشان مهم نبود که ماهی سرخ کوچولو برود دنبال آگاهی یا نرود؟ و اینکه هر کدام نقش ماهی سرخ کوچولو را بازی میکردند، برای رسیدن به هدفشان، حیوانِ نقش مقابل را کشتند. پس از پایان قصه که با مرگ ماهی سرخ کوچولو رقم خورد، از بچهها پرسیدم که نکته مشترک حرفهای بازیگرانِ قصه ماهی سرخ کوچولو چه بود؟
جوابهای بچهها:
• گروههای نمایش قصه ماهی سرخ را به تقلید از ماهی سیاه کوچولو بازی کردند.
• هر گروه یک هدف مهم داشتند. همگی برای رسیدن به هدف طرف مقابل را کشتند.
• هیچ گروهی به این فکر نکرد که یک راه دیگر برای تعیین سرنوشت ماهی سرخ کوچولو پیدا کند و به جز سرنوشت ماهی سیاه کوچولو، یک کار دیگر بکند.
سؤال من: از کسانی که نقش ماهی سرخ را بازی کردند پرسیدم چرا همگی حیوان مقابل خود را برای رسیدن به هدف کشتند؟ یعنی راه دیگری نبود؟!
پاسخها: چون میخواستیم به هدفمان برسیم. راه دیگر این بود که برویم با حیوان مقابل مناظره کنیم. گفتوگو کنیم. وقت برای گفتوگو نبود. جان ما در خطر بود و باید برای نجات جان خود آن حیوان را میکشتیم. قانون جنگل است. بکش تا نکشند تو را.
بحث به اینجا کشید که بالاخره برای نجات جان، یک جایی آدم گیر میکند و باید طرف مقابل را بکشد. چالشی که در ذهن بچهها ایجاد شد این بود که واقعاً چه کار باید کرد در این مواقع؟ بچه ها به دنبال راهکاری بودند که بتوانند مشکل پیش آمده را بدون خشونت حل کنند. هر کسی راهی پیشنهاد می کرد. در گروهها بحث بسیار جدی انجام میشد. در نهایت نتایج بحث گروهها این شد:
• کتاب بخوانیم تا اطلاعاتمان بیشتر شود و بتوانیم راه حل پیدا کنیم.
• میتوانیم با هم گفتوگو کنیم تا به نتیجه صلحآمیز برسیم.
• راهی ندارد. باید برای زندهماندن و دفاع از جان، هر کاری میتوانیم بکنیم.
• به سراغ بزرگترها برویم.
• به حرف بزرگتر گوش بدهیم و مانند ماهی سیاه و ماهی سرخ جایی نرویم و همیشه زیر نظر والدین باشیم.
بچه ها برایشان جالب بود که بتوانند روزی مانند ماهی سیاه کوچولو خودشان برای خودشان تصمیم بگیرند و به سفر بروند. من هم توضیحاتی درباره عدم استفاده از خشونت در زندگی و برای رسیدن به هدف به آنها دادم؛ منتها فکر میکنم نسل کودکان امروز بیشتر به سراغ تجربهکردن میروند و کمتر به حرف ما بزرگترها گوش میدهند.